دختر کوچولو و پدرش از روی پلی می گذشتن. پدره یه جورایی می ترسید پای دخترش لیز بخوره، واسه همین به دخترش گفت: عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.
دختر کوچیک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگیر..
پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی می کنه؟!
می توان حقیقتی را دوست نداشت، اما نمی توان منکر آن شد.
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه ام بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، می دونم هر اتفاقی هم که بیفته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.
در هر رابطه دوستی، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی رو که دوست داری بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.