گویند روزی حضرت سلیمان پیامبر مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم!
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود به اذن خدا برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.
دوست بدارید کسانی را که به شما پند می دهند نه مردمی که شما را ستایش می کنند.
پس چه بهتر که هرگز ناامیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی است.
داستان دیگرى از حضرت سلیمان و مورچه
در زمان حضرت سلیمان مردم به خشکسالى دچار شدند و از آن حضرت خواستند براى طلب باران به درگاه خداى متعال دعا کند. حضرت سلیمان با اصحاب خود از شهر خارج شدند تا به مکانى رفته و درخواست باران کنند.
در هنگام عبور نظر حضرت سلیمان به مورچه ایى افتاد و دید که آن مورچه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند کرده و مى گوید: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستیم و نیازمند روزى تو مى باشیم، پس ما را به گناهان آدم هلاک مکن.
سلیمان رو به همراهان خود کرد و فرمود: برگردید که از برکت دیگران، شما نیز سیراب شدید و در آن سال بیش از هر سال دیگر باران آمد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.