عکس یک چاه قدیمی با سایه بان آجری که با گلها و گیاهان اطراف پوشیده شده. در تصویر قرقره و زنجیر چاه و پایه آجری آن دیده می شود. گل های شمعدانی در اطراف چاه دیده می شوند. پشت چاه ساختمان مسکونی قرار دارد

داستان شماره ۵٢٧ : داستان ضرب المثل از چاله در آمدن و به چاه افتادن

داستان ضرب المثل که روزی سعدی شاعر شیرین سخن اسیر گشته و بعد از آزادی، گرفتار همسری بدخو و ستیزه جو می گردد

شیخ اجل سعدی در گلستان چنین حکایت می کند :
در بیابان اسیر کفار شدم و آن ها مرا به کار گل وادار کردند. روزی یکی از حاکمان حلب که سابقه دوستی بین ما بود، از آن جا عبور کرد و مرا شناخت و به ده دینار مرا از دست دشمنان خلاص کرد و به حلب برد و دختر خود را با مهریه صد دینار به عقد من درآورد.
دختر ستیزه جو و بدخو بود. روزی به من گفت: تو آن کسی هستی که پدر من به ده دینار آزادت کرد و من گفتم: آری به ده دینار آزاد کرد و به صد دینار به دام تو گرفتارم کرد.
حالا هر گاه کسی از حالی به حال بدتر از آن گرفتار شود این مثل حکایت حالش می شود و گویند از چاله به چاه افتاده است.

*****
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. یکی از روسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟
گفتم: چه گویم:

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت

پای در زنجیر پیش دوستان

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

احتمال رسیدن کسى که با اراده به سمت ستاره اى مى تازد بیشتر از کسى است که با تردید به سمت خانه قدم برمى دارد

thin-seperator.png

به که با بیگانگان در بوستان

بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد، بدخوی ستیزه روی نافرمان بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن:

زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او

زینهار از قرین بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار

باری زبان تعنّت دراز کرده همی گفت: تو آن نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟
گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد.

شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۹
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
آزمون پادشاه: تخته سنگی در جاده و سد راه مردم
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی