آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و یوسف آباد، خیابان سی و سوم را گذاشتم توی قفسه کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم توی زیرسیگاری و بلند شدم رفتم طرف آشپزخانه. توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه می کرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم. در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.
تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است. از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون می پاشید. برگشتم طرف در. خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد؟! لازم نیست با تعمیر کاری، کسی حرف بزنم که....
قطره های آب می پاشید روی سر و صورتم. سرم را بالا گرفته بودم و خیره بودم به دریچه. چشم هام را بستم.
اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم. توی آرایشگاه بیست و دو بهمن. که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن. آرایشگاه حسین آقا.
حسین آقا که پشت سرش مردم حسین بیس سانتی صداش می کردند و به قد کوتاه و کله کچلش می آمد. آرایشگاه حسین آقا تمیزترین آرایشگاه توی محلمان بود. روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق می زد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان های توی جا گلدانی توی چشم می زد. توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند.
روزهایی که دست توی دست بابا می رفتیم آرایشگاه حسین آقا، یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود. نه به خاطر اینکه بابا می گفت حسین آقا براش کپ بزن و من هم پز موهام را به بقیه می دادم، یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم و زیر دستش زیاد تکان نمی خوردم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه می داد، به خاطر آبپاش حسین آقا بود. همان سرگرمی که هیچ کس از آن خبر نداشت و فقط مال من بود.
یک دروغ دنیا را دور زده و به جای اولش برگشته، اما یک حقیقت، هنوز بند کفش هایش را نبسته.
آبپاش حسین آقا مثل همه آبپاش ها بود و مثل هیچ کدام نبود. هیچ وقت منتظر نبودم که کی نوبتم می شود. اصلا بچه ها هیچ وقت منتظر هیچ نوبتی نیستند. آخر وقتی کنار دست بابا نشسته بودم تا اینکه حسین آقا برای اصلاح صدام کند وقت همان سرگرمی بود. آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه وسایل روی میز بر می دارد.
تا دست حسین آقا به آبپاش می رفت من هم بی اختیار بلند می شدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم. منتظر اینکه حسین آقا دسته آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند. چشم هام را می بستم و سر و صورتم را بالا می گرفتم تا زود تر به قطره ها برسم. بوی نم و خنکی که با بوی شامپو و بقیه لوازم آرایشی مخلوط شده بود می پیچید توی دماغم.
اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش می گفت موهات کثیفه و خوب نشستیش لبخند پت و پهن تری می امد روی صورتم. آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو سه باری دسته آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند.
وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا می گرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمی کردم. نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکند و نه به اینکه درجه یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند. حتی به این هم فکر نمی کردم که شاید کولر خراب باشد و باید تعمیر شود. به امتحان های آخر ترم هم فکر نمی کردم. آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمی کنند. فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.