عکس نقاشی آرایشگاه که پسربچه ایی روی صندلی آرایشگاه نشسته و پیرمرد آرایشگر ظرفی گرد مثل قابلمه دور سرش گذاشته و در حال کوتاه کردن موهای دور سر اوست. کف و درب ورودی آرایشگاه چوبی است کمد و سایر وسائل آرایشگاه در تصویر دیده می شوند

داستان شماره ۵٣٩ : داستان کوتاه: لذت احساس قطرات ریز آبپاش در آرایشگاه

داستانی که نویسنده با مهارت احساس ریختن قطرات آب روی سر و صورتش را در آرایشگاه توصیف می کند

آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و یوسف آباد، خیابان سی و سوم را گذاشتم توی قفسه کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم توی زیرسیگاری و بلند شدم رفتم طرف آشپزخانه. توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه می کرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم. در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.
تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است. از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون می پاشید. برگشتم طرف در. خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد؟! لازم نیست با تعمیر کاری، کسی حرف بزنم که....
قطره های آب می پاشید روی سر و صورتم. سرم را بالا گرفته بودم و خیره بودم به دریچه. چشم هام را بستم.
اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم. توی آرایشگاه بیست و دو بهمن. که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن. آرایشگاه حسین آقا.
حسین آقا که پشت سرش مردم حسین بیس سانتی صداش می کردند و به قد کوتاه و کله کچلش می آمد. آرایشگاه حسین آقا تمیزترین آرایشگاه توی محلمان بود. روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق می زد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان های توی جا گلدانی توی چشم می زد. توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند.
روزهایی که دست توی دست بابا می رفتیم آرایشگاه حسین آقا، یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود. نه به خاطر اینکه بابا می گفت حسین آقا براش کپ بزن و من هم پز موهام را به بقیه می دادم، یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم و زیر دستش زیاد تکان نمی خوردم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه می داد، به خاطر آبپاش حسین آقا بود. همان سرگرمی که هیچ کس از آن خبر نداشت و فقط مال من بود.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

یک دروغ دنیا را دور زده و به جای اولش برگشته، اما یک حقیقت، هنوز بند کفش هایش را نبسته.

thin-seperator.png

آبپاش حسین آقا مثل همه آبپاش ها بود و مثل هیچ کدام نبود. هیچ وقت منتظر نبودم که کی نوبتم می شود. اصلا بچه ها هیچ وقت منتظر هیچ نوبتی نیستند. آخر وقتی کنار دست بابا نشسته بودم تا اینکه حسین آقا برای اصلاح صدام کند وقت همان سرگرمی بود. آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه وسایل روی میز بر می دارد.
تا دست حسین آقا به آبپاش می رفت من هم بی اختیار بلند می شدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم. منتظر اینکه حسین آقا دسته آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند. چشم هام را می بستم و سر و صورتم را بالا می گرفتم تا زود تر به قطره ها برسم. بوی نم و خنکی که با بوی شامپو و بقیه لوازم آرایشی مخلوط شده بود می پیچید توی دماغم.
اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش می گفت موهات کثیفه و خوب نشستیش لبخند پت و پهن تری می امد روی صورتم. آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو سه باری دسته آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند.
وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا می گرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمی کردم. نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکند و نه به اینکه درجه یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند. حتی به این هم فکر نمی کردم که شاید کولر خراب باشد و باید تعمیر شود. به امتحان های آخر ترم هم فکر نمی کردم. آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمی کنند. فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: خاطره ها و دل نوشته ها

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستان آرایشگر آمریکایی و مهندس ایرانی (طنز)
آرایشگری که به وجود خدا اعتقاد نداشت

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۵
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
محاسبه عمر مفید مردم در حمله اسکندر مقدونی به یکی از شهرهای ایران
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی