عکس تابلو نقاشی از شهر در زمانهای قدیم همراه با ساختمانها و مسجد و مناره مسجد و برگهای سبز درختان که از لابلای خانه ها دیده می شوند. در تصویر خیابانی از شهر و مردمی که مشغول کار هستند و فروسنده دست فروش دیده می شوند

داستان شماره ۵۵۴ : داستان حج رفتن حاتم اصم و کمک حاکم به خانواده اش

داستان تاریخی از مردی که سفر حج رفت و خداوند روزی خانواده او را تامین نمود

حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت. شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد. به منزلش مراجعت کرد. زن و بچه هایش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بیان کرد و گفت : اگر شما با من موافقت کنید که به زیارت خانه خدا بروم، من براى شما دعا خواهم کرد.
زنش گفت : تو با این حال فقر و تنگدستى و این عائله زیاد کجا مى خواهى بروى؟ زیارت بیت الله بر کسى واجب است، که غنى و ثروتمند باشد، بچه ها نیز حرفهای مادرشان را تصدیق کردند، جز یک دخترکی که شیرین زبانى کرده و گفت: چه مى شود اگر شما به پدرم اجازه دهید؟ بگذارید هر کجا مى خواهد برود، روزى دهنده ما خدا است، خداى متعال قدرت دارد، روزى را به وسیله دیگرى به ما برساند.
از گفتار این دخترک همه متذکر شده و او را تصدیق کردند و اجازه دادند که پدرشان به خانه خدا برود. حاتم مسرور و خوشحال شد و اسباب سفر را فراهم کرد و با کاروان حج حرکت نمود، از آن طرف همسایگان به منزل او آمدند و زبان به ملامت خانواده اش گشودند که چرا با این فقر و تهى دستى گذاشتید که پدرتان به سفر برود، چند ماه این مسافرت طول خواهد کشید شما از کجا مخارج زندگى را تامین مى کنید؟ همه بچه ها گناه را بار گردن دختر کوچک کردند و او را ملامت نمودند که اگر تو سخن نگفته بودى و زبانت را کنترل مى کردى ما اجازه نمى دادیم پدر به مسافرت برود.
دخترک متاثر شد و اشکهایش جارى گردید سر به سوى آسمان بلند کرد، دستها را به دعا برداشت و گفت پروردگارا اینان به فضل و کرم تو عادت کرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مراهم در نزد آنها شرمنده مکن.
در حالی که آنها متحیر نشسته بودند و فکر مى کردند از کجا قوتى بدست آورند، بر حسب اتفاق حاکم شهر از شکار بر مى گشت، تشنگى بر او غلبه کرده، جمعى از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را کوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه کار دارید؟
گفتند: امیر درب منزل ایستاده مقدارى از شما آب مى خواهد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

اگر به جای اسلحه، با معلم، به جنگ دنیا می رفتیم، همه دشمنان نابود می شدند.

thin-seperator.png

زن با حال بهت به آسمان نگاه کرده گفت: پروردگارا! دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز امیر به ما محتاج شده و از ما آب مى طلبد.
زن ظرفى را پر از آب کرده نزد امیر آورد و از سفالین بودن ظرف غذر خواهى نمود.
امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل کیست؟
گفتند: منزل حاتم اصم، یکى از زهاد این شهر است، شنیده ایم او به مسافرت بیت الله رفته و خانوده اش به سختى زندگى مى کنند.
امیر گفت: ما به اینها زحمت دادیم و از آنها آب خواستیم، از مروت و مردانگى دور است که امثال ما به این مردم مستمند و ضعیف زحمت دهند و بارشان به دوش آنها بگذارند. امیر این بگفت و کمربند زرین خود را باز نموده به داخل منزل افکند و به همراهانش گفت: کسى که مرا دوست دارد، کمربند خود را به داخل منزل بیندازد.
همه همراهان کمربندهاى زرین را باز کرده و به داخل منزل افکندند. موقعى که خواستند برگردند، امیر گفت : درود خدا بر شما خانواده باد! الان وزیر من قیمت کمربندها را براى شما مى آورد و آنها با مى برد.
خداحافظى کرده و رفتند. مدتی طول نکشید که وزیر برگشت و پول کمربندها را آورد و آنها تحویل گرفت. چون دخترک این جریان را مشاهده کرد به گریه افتاد از او پرسیدند، چرا گریه مى کنى؟ باید خوشحال باشى، زیرا خداى متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است.
دختر گفت: گریه ام براى آن که ما دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم و مخلوقى به سوى ما یک نظر انداخت، ما را بى نیاز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به سوى ما نظر افکند آنى ما را وا نخواهد گذارد.
بعد براى پدرش دعا کرد: پروردگار! همچنانکه به ما نظر مرحمت فرمودى و کار ما را اصلاح کردى نظرى بسوى پدر ما کن و کار او را اصلاح فرما.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان اقتصاد مظفری
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی