داستان نزاع چهار دوست و انگور به زبانهای مختلف

داستان شماره ۴٢٩ : داستان نزاع چهار دوست و انگور به زبانهای مختلف

این داستان از مثنوی می گوید گاهی دعوا و جدل ها ناشی از عدم درک همدیگر است و اختلافی نیست

چهار نفر، با هم دوست بودند، عرب، ترک، رومی و ایرانی، مردی به آنها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: انگور بخریم و بخوریم.
عرب گفت: نه! من عنب می خواهم.
ترک گفت: بهتر است اُزوُم بخریم.
رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل می خریم.
آنها به توافق نرسیدند. هر چند همة آنها یک میوه، یعنی انگور می خواستند.
از نادانی مشت بر هم می زدند. زیرا راز و معنای نام ها را نمی دانستند. هر کدام به زبان خود انگور می خواست.
اگر یک مرد دانای زبان دان آنجا بود، آنها را آشتی می داد و می گفت من با این یک دینار خواستة همه شما را می خرم، یک دینار هر چهار خواستة شما را بر آورده می کند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام ها را می دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت، معنا و حقیقت یک چیز است.

چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بُد و گفت ای گُزُم*
من نمی خواهم عِنَب خواهم اُزُم

آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند
که زسر نامها غافل بدند

مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جمله تان را می دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل
این درمتان می کند چندین عمل

یک درمتان می شود چار المراد
چار دشمن می شود یک زاتحاد

گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق

پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو

گر سخنتان می نماید یک نمط
در اثر مایهٔ نزاعست و سخط

گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر

سرکه را گر گرم کردی زآتش آن

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

من جز یک چیز نمی دانم و آن این است که هیچ چیز نمی دانم.

thin-seperator.png

چون خوری سردی فزاید بی گمان

زانک آن گرمی او دهلیزیست
طبع اصلش سردیست و تیزیست

ور بود یخ بسته دوشاب ای پسر
چون خوری گرمی فزاید در جگر

پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن وین از عماست

از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد

چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت

در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

شد کبوتر آمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز

او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان

تو چو موری بهر دانه می دوی
هین سلیمان جو چه می باشی غوی

دانه جو را دانه اش دامی شود
و آن سلیمان جوی را هر دو بود

مرغ جانها را درین آخر زمان
نیستشان از همدگر یک دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما

قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر

گفت خود خالی نبودست امتی
از خلیفهٔ حق و صاحب همتی

مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بی غش و بی غل کند

مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده

نفس واحد از رسول حق شدند
ور نه هر یک دشمن مطلق بدند

مولوی
--------------------
گُزُم = نور چشم من

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان دو شیر: اشتباهی آبدارچی را خوردم
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی