ملاقات علی بن مهزیار با امام زمان (عج)

داستان شماره ٣١٣ : ملاقات علی بن مهزیار با امام زمان (عج)

داستان تاریخی از ملاقات علی بن مهزیار با امام زمان (عج)

سالهای آغازین غیبت حضرت ولی عصر(عج) برای محبان و دوستداران آن حضرت بسیار سخت و مشکل می گذشت. آنها نمی توانستند باور کنند که امامشان زنده بوده ولی غائب و دور از دسترس مردم باشند. اما هر چه زمان بیشتر گذشت، مؤمنانِ به وجود مقدس آن حضرت، کم کم به دوری و غیبت امام عادت کردند، به گونه ای که گویا غیبت ظاهری آن حضرت از بین مردم باعث شده که آن حضرت از فکر مردم غائب شوند و کمتر کسی به یاد آن حضرت باشد.
در زمانی که امام زمان(عج) غائب شدند، گرچه شیعیان در همه مسائل زندگی موظف به رجوع به مجتهد جامع الشرائط بودند، لکن بعضی در پی دیدار با آن حضرت تلاش و جدیت فراوان داشتند و برخی هم موفق به دیدار می شدند. از جمله این افراد، علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی است که قبر شریفش در اهواز زیارتگاه عموم مردم است، و دارای بقعه و بارگاه است.
علی ابن مهزیار از مردم دورق (شادگان امروزی) بود که بعداً در اهواز ساکن شد. محل تولد ایشان منطقه هندیجان است، ولی با توجه به اینکه در قرن سوم هجری قمری هندیجان از توابع شهر دورق بود، لذا او را اهل دورق معرفی کرده اند. پدر وی مذهب نصرانی داشت و سپس مسلمان شد و علی نیز به تبعیت از پدر در نوجوانی مسلمان گردید.
داستان تشرف او را شیخ طوسی در کتاب الغیبه و شیخ صدوق در کتاب کمال الدین و تمام النعمه ـ باب 43 ـ و مرحوم محدث کبیر علامه سید هاشم بحرانی در کتاب تبصره الولیّ فی من رأی القائم المهدی(عج) در سه موضع از کتاب دیدار( 35 و 38 و 46) و نیز دلبری در کتاب دلائل الامامه (ص 298) با سندهای اسناد مختلف ذکر کرده اند.
در اینجا با رعایت اختصار، از بین مطالب گفته شده، آنچه را که بیشتر برای ما مفید است نقل می کنیم. ظاهراً نقل های متعدد همه حاکی از یک ملاقات است که به گونه های مختلف نقل کرده اند و یا خود علی بن مهزیار برای افراد مختلف، گوشه هایی از این ملاقات و کیفیت دیدار را گفته است.
*****
علی بن مهزیار نقل می کند: من بیست مرتبه به حج بیت الله الحرام مشرف شدم و در تمام این سفرها قصدم دیدن مولایم امام زمان(عج) بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم. وقتی که دوستان عازم مکه بودند، به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟
گفتم: نه، امسال گرفتاری هایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.
شبی در عالم خواب شنیدم کسی می گوید: ای علی بن ابراهیم، خداوند به تو فرمان داده که امسال را نیز حج کنی.
آن شب را هر طور بود به صبح آوردم و با امید مهیای سفر شدم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم. شب و روز مراقب موسم حج بودم تا آنکه موسم حج فرا رسید و کارم را آماده کرده، با دوستان به آهنگ حج، رهسپار مدینه شدم.
چون به سرزمین مدینه رسیدم از بازماندگان امام حسن عسکری(ع) جویا شدم، اثری از آنها نیافتم و خبری نگرفتم. در آنجا نیز پیوسته در این باره فکر می کردم تا آنکه به قصد مکه از مدینه خارج شدم.
پس به سرزمین جحفه رسیدم و یک روز در آنجا ماندم. در مسجد جحفه نماز گزاردم، سپس صورت به خاک نهاده و برای تشرف خدمت اولاد امام یازدهم(ع) به درگاه خداوند متعال دعا و تضرع فراوان کردم.
آنگاه به سمت عسفان و از آنجا به مکه رفتم و چند روزی در آنجا ماندم و به طواف خانه خدا و اعتکاف در مسجدالحرام پرداختم. پس از اعمال حج، دائماً در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم. گاهی با خودم می گفتم، آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام.
شبی در مطاف، جوان زیبا و خوش بویی را دیدم که به آرامی راه می رود و در اطراف خانه خدا طواف می کند. دلم متوجه او شد. برخاستم و به جانب او رفتم. تا متوجه من شد، پرسید از مردم کجایی؟
گفتم: از اهل عراق هستم.
پرسید: کدام عراق؟
گفتم: اهواز.
پرسید: خصیب (خضیب) را می شناسى؟
گفتم: خدا او را رحمت کند دعوت حق را اجابت کرد.
گفت: خدا او را رحمت فرماید که شبها را بیدار بود و بسیار به درگاه خداوند می نالید و پیوسته اشکش جارى بود.
سپس پرسید: على بن ابراهیم مهزیار را می شناسى؟!
گفتم: على بن ابراهیم من هستم.
گفت: اى ابو الحسن خدا تو را نگهدارد، علامتى را که میان تو و امام حسن عسکرى (ع) بود چه کردى؟
گفتم: اینک نزد من است.
گفت: آن را بیرون بیاور
من دست در جیب بردم و آن را در آوردم؛ وقتى آن را دید نتوانست خوددارى کند و دیدگانش پر از اشک شد و زار زار گریست. به طورى که لباس هایش از سیلاب اشک تر گشت.
آنگاه فرمود: اى پسر مهزیار! خداوند به تو اذن می دهد! خداوند به تو اذن می دهد! (دو بار فرمود) به جائى که رحل اقامت افکنده اى برو و صبر کن تا شب فرا رسد و تاریکى آن مردم را فرا گیرد، سپس برو به جانب شعب بنى عامر که در آنجا مرا خواهى دید.
من به منزل خود رفتم. چون احساس کردم وقت فرا رسیده، اثاثم را جمع و جور کردم و سپس شتر خود را پیش کشیدم و جهاز آن را محکم بستم، سپس لوازم خود را بار کرده و سوار شدم و به سرعت راندم تا به شعب بنى عامر رسیدم.
دیدم همان جوان ایستاده و بانگ می زند که اى ابو الحسن بیا نزد من!
چون نزدیک وى رسیدم، ابتدا سلام نمود و گفت: اى برادر با ما راه بیا.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

از دیگران شکایت نمی کنم، بلکه خودم را تغییر می دهم، چرا که کفش پوشیدن راحت تر از فرش کردن دنیاست.

thin-seperator.png

با هم به راه افتادیم و گفتگو می کردیم تا آنکه کوه هاى عرفات را پشت سر گذاشته و به طرف کوه هاى منى رفتیم. وقتى از آنجا نیز گذشتیم به میان کوه هاى طائف رسیدیم.

تشرف علی بن مهزیار خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف):

چون صبح کاذب دمید به من دستور داد که پیاده شوم و نماز شب بخوانم بعد از نماز شب دستور داد که نماز وتر بخوانم، من هم نماز وتر را خواندم و این فایده اى بود که از وى کسب کردم. سپس امر نمود که سجود کنم و تعقیب بخوانم. آنگاه نمازش را تمام کرد و سوار شد و به من هم دستور داد سوار شده با وى حرکت نمودم تا آنکه قلعه کوه طائف پیدا شد.
پرسید: آیا چیزى مى بینى؟
گفتم: آرى تل ریگى مى بینم که خیمه اى بر بالاى آن است و نور از داخل آن می درخشد. وقتى آن را دیدم خوشحال گشتم.
گفت: امید و آرزوى تو در آنجاست.
آنگاه گفت: برادر با من بیا.
او می رفت و من هم از همان راه می رفتم تا اینکه از بلندى کوه پایین آمدیم.
سپس گفت: پیاده شو که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع می گردند.
آنگاه گفت: مهار شتر را رها کن.
گفتم: به دست کى بدهم؟
گفت: اینجا حرم قائم آل محمد است کسى جز افراد با ایمان به این جا راه نمى یابد و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمی رود.
من هم مهار شترم را رها کردم و با او رفتم تا نزدیک چادر رسیدیم. او نخست به درون چادر رفت و به من دستور داد که در بیرون چادر توقف کنم تا او برگردد.
سپس گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتى چیزى نیست. من وارد چادر شدم و آن حضرت را دیدم که نشسته و دو برد یمانى پوشیده، قسمتى از یکى را روى دوش انداخته است.
اندامش در لطافت مانند گل بابونه و رنگ مبارکش در سرخى همچون گل ارغوانى است که قطراتى از عرق مثل شبنم بر آن نشسته باشد ولى چندان سرخ نبود.
قد مبارکش مانند شاخه درخت بان یا چوبه ریحان بود. جوانى ذیجود، پاکیزه و پاک سرشت بود که نه بسیار بلند و نه خیلى کوتاه بود، بلکه متوسط القامه بود.
سر مبارکش گرد، پیشانیش گشاده، ابروانش بلند و کمانى، بینیش کشیده و میان برآمده؛ صورتش کم گوشت و بر گونه راستش خالى مانند پاره مشکى بود که بر روى عنبر کوبیده قرار دارد.
هنگامى که حضرتش را دیدم، سلام نمودم و جوابى از سلام خود، بهتر شنیدم.
سپس مرا مخاطب ساخت و احوال مردم عراق را پرسید. عرض کردم: آقا! مردم عراق (شیعیان) در کمال ذلت به سر می برند و میان سایر مردم خوارند.
فرمود: پسر مهزیار روزى فرا می رسد که شما بر آنان مسلط گشته و مالک آنها (یعنى مردم غیر شیعه) باشید چنان که امروز آنها بر شما مسلط شده اند، آنها در آن روز ذلیل و خوار خواهند بود.
عرض کردم: آقا! جاى شما از ما دور و آمدنتان به طول انجامیده!
فرمود: پسر مهزیار! پدرم ابو محمد (امام حسن عسکرى علیه السّلام) از من پیمان گرفت که مجاور قومى نباشم که خداوند بر آنها غضب نموده و در دنیا و آخرت مورد نفرت و مستحق عذاب دردناک هستند و امر فرمود که جز در کوههاى سخت و بیابانهاى هموار نمانم.
به خدا قسم مولاى شما (امام حسن عسکرى علیه السّلام) خود رسم تقیه پیش گرفت و مرا نیز امر به تقیه فرمود و من اکنون در تقیه به سر می برم تا روزى که خداوند به من اجازه دهد و قیام کنم.
عرض کردم: آقا! چه وقت قیام می فرمائى؟
فرمود: موقعى که راه حج را بروى شما بستند و خورشید و ماه در یک جا جمع شود و نجوم و ستارگان در اطراف آن به گردش درآیند.
عرض کردم: یا ابن رسول اللَّه! این علائم کى خواهد بود؟
فرمود: در فلان سال و فلان سال دابة الارض در بین صفا و مروه قیام کند، در حالى که عصاى موسى و انگشتر سلیمان با او باشد و مردم را به سوى محشر سوق دهد (دابة الارض یعنى متحرک در روى زمین و مقصود خود آن حضرت است).
على بن مهزیار افزود که: چند روز در خدمت حضرت ماندم، و بعد از آنکه به منتهاى آرزوى خود رسیدم رخصت گرفته به طرف منزلم برگشتم.
به خدا قسم از مکه به کوفه آمدم، در حالى که فقط غلام خدمتکار همراه داشتم و هیچ گونه خطرى ندیدم.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
افسانه سنگتراش ناراضی
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی