عکس نقاشی کارتونی از پادشاهی پیر که بر روی صندلی نشسته و تاج شاهی بر سر دارد و کنارش ماکت کره زمین و مردی با عصا در مقابل او روی زمین نشسته و درباریان در اطراف حلقه زده اند در تصویر در دست کسی نقشه گنج و راهنما وجود دارد

داستان شماره ۶٣۵ : حکایت پادشاه و مرد فقیر دانا: راز نگین انگشتر، اسب و شاهزاده

داستان پندآموز که اعتقاد به اصالت فرد دارد و با ظرافت خاصی این موضوع را بیان کرده است

روزگاری بر روی دُر گرانبهای پادشاهی لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من می دانم چرا دُر سیاه شده است.
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
پادشاه گفت اگر نبود، گردنت را خواهم زد و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد. پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است. نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت: بهترین در تند دویدن است ولی یک ایرادی نیز دارد.
پادشاه گفت: چه ایرادی؟
فقیر گفت: اگر در اوج دویدن هم باشد، وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می پرد.
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر، سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت.
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند.
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد: ای مرد دیگر چه می دانی؟

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

عشق، پلکانی جلوی پای ما می گذارد ؛ تا شهامت بالا رفتن را پیدا کنیم.

thin-seperator.png

مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت: می دانم که تو شاهزاده نیستی!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف حقیقت برآمد.
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر راستش را بگو من کیستم؟ این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن، گفت حقیقت دارد. پسرم! من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادر زاده های شاه نیز، هراس داشتیم، وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم.
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود، فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا می کردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید.
سپس پادشاه پرسید: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
مرد فقیر گفت: موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم، ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو گدازاده هستی و یک پادشاه تو را به دنیا نیاورده است.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
افسانه جایگاه راز زندگی
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی