حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند - داستان تغییر شغل

داستان شماره ۴۴٣ : حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند - داستان تغییر شغل

این داستان پندآموز می گوید اگر خواستی تغییر شغل بدهی، با احتیاط و کسب آگاهی اقدام کن

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید.
بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند. خر فکر کرد اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید، ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.
نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت: ای سالار درندگان، سلام.
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟
خر گفت: نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.
گرگ پرسید: چه خواهشی؟
خر گفت: ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.
گرگ گفت: خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

زندگی برای کسانی که فکر می کنند یک کمدی و برای کسانی که احساس می کنند یک تراژدی است.

thin-seperator.png

خر گفت: صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم، برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و به جای کاه و جو، همیشه پسته و بادام به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است. حالا می خوری و می بینی. آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود، همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد.
حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی، می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم!
همان طور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد، خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: عجب خری هستی!
خر گفت: عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟
گرگ گفت: شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.
روباه گفت: خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟
گرگ گفت: هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم که این بلا سرم آمد!

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۱۴
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان گاندی و لنگه دوم کفش او در قطار
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی