گویند[1] روزی بهرام گور پادشاه ساسانی با کنیزک زیبای چینی خود به شکار رفته و گورخرهای زیادی صید کرد. با آنکه تمام ملازمان و همراهان شاه، به مهارت و استادی بهرام در شکار گورخر آفرین ها گفتند اما از کنیزک هیچ صدای آفرینی برنیامد و در مدح و ثنای شهریار ساسانی سخنی نگفت.
بهرام مدتی تامل کرد تا گورخری از دور پیدا شد و آن گاه رو به کنیزک گفت میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه تو باشد شکار کنم. کنیزک از روی ناز و تکبر درخواست نمود تا با تیر، پای گورخر را به سر حیوان بدوزد:
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
بهرام گور، مهره ای در کمان گروهه[2] نهاد و به دقت رها کرد تا در گوش گورخر جای گرفت، حیوان بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره را از گوش خارج کند. در همین حال بهرام تیر دیگری انداخت و پای گور را به سرش دوخت.
کنیزک گفت اگر آدمی در هر کاری تمرین، مداومت و ممارست کند مسلما ورزیده و کارآزموده خواهد شد که کار نیکو کردن از پرکردن است.
شاه چون این سخن شنید، خشمگین شد و کینه او را به دل گرفت. پس به سرهنگی که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنیزک جسور و فضول را گردن بزند.
کنیزک زیبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند، بعید نیست که شاهنشاه روزی از گفته خویش پشیمان شود و تو را که بی تامل، اجرای فرمان کردی مورد خشم و عتاب قرار دهد. اگر جانب احتیاط را نگه داری و مرا نکشی، قول می دهم کاری بکنم و تدبیری بیندیشم که بهرام گور نه تنها خشمگین نشود بلکه تو را بیشتر از پیش مورد تفقد و نوازش قرار دهد.
سرهنگ در مقابل پیشنهاد کنیزک تسلیم شد و او را در کاخی سر به آسمان کشیده، که در خارج از شهر داشت؛ سکونت داد تا پنهانی در زمره خدمتکاران کار کند و هویتش را مکتوم دارد.
در همان روزهای نخستین حضور کنیزک در کاخ، گوساله ایی از مادر زاییده شد و کنیزک خود را با آن سرگرم کرد.
کاخ سر به فلک کشیده سرهنگ، شصت پله داشت و کنیزک گوساله تازه متولد شده را بر دوش می گرفت و روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آورد، گوساله بر اثر گذشت روزها و شبها رشد می کرد و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن، همه روزه چندین بار تمرین و تکرار می گردید؛ پس رشد تدریجی گوساله و تحمل وزن آن برای کنیزک آسان بود، تا جایی رسید که گوساله به گاوی سنگین وزن تبدیل شد و کنیزک با اندام لاغر و نحیف خود همچنان گاو سنگین وزن را بر دوش می گرفت و آن را شصت پله، تا بالای کاخ می برد و بعد همچنان پایین می آورد.
مراقب تفاوت واقعیت و تصورتان از واقعیت باشید.
سرانجام روزی کنیزک موقع را مناسب دید و به سرهنگ گفت که بهرام گور را به طریقی به این باغ و کاخ شصت پله بیاورد. سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای ساعتی استراحت و تمدید اعصاب به باغ و قصر زیبایش دعوت کرد و به بالای کاخ برد. شاه ساسانی که تحمل این همه پله را نداشت، رو به سرهنگ گفت که چگونه در ایام پیری می خواهد در چنین کاخی رفت و آمد نماید.
سرهنگ موقعیت را مناسب دید و داستان دخترکی لاغر و نحیف اندام را شرح داد که هر روز گاو نر عظیم الجثه را بر دوش نهاده و شصت پله به بالای کاخ می آورد.
شاه ساسانی علاقمند شد و تمایل و رغبت خود را برای تماشای این صحنه اعلام کرد و از سرهنگ خواست تا دخترک گاو نر را بر دوش بر بالای قصر بیاورد.
کنیزک در حالی که روی خود را پوشانیده بود، در مقابل بهت و اعجاب بهرام گور و ملازمان، گاو را بر دوش گرفت و بدون ذره ای احساس ناتوانی و ملالت خاطر، آن را شصت پله، پله به پله، تا بالای قصر برد و بر زمین گذاشت و بعد رو به پادشاه کرد و گفت کیست در این عالم که این گاو عظیم الجثه را بر دوش گرفته و تا پایین پله های کاخ ببرد؟
بهرام به روی خود نیاورد و گفت می دانم چگونه به این عمل شگرف دست یافتی. این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بوده بر دوش گرفته به بالای قصر بردی و چون در این کار از تمرین و مداومت دست نکشیدی، و رشد گوساله در تصمیم و توانایی تو خدشه و خللی وارد نساخت و خود بهتر می دانی که این از قدرت و زورمندی نیست بلکه نتیجه تعلیم، تمرین و مداومت می باشد که کار نیکو کردن از پر کردن است!
کنیزک زیبا که به انتظار چنین سوال و استدلالی دقیقه شماری می کرد، بدون تامل و در لفافه طنز جواب داد شهریارا، اگر زن ضعیف الجثه، گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای قصر شصت پله ای ببرد، اعجاب و شگفتی ندارد و مولود تمرین و ممارست باید تلقی کرد ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد، نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد؟!
بهرام گور به فراست دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است. پس درخواست بر گرفتن نقاب از روی دخترک کرد و وقتی چهره کنیزک آشکار شد، بهرام در کنارش قرار گرفت و از آنچه گذشته بود عذر خواست. و سرهنگ را نیز که در قتل کنیزک شتاب زدگی به خرج نداده و او را زنده نگه داشته بود، تفقد و نوازش کرد و پاداش درخور داد.
--------------
پی نوشت:
1. منبع: بهرام نامه یا هفت پیکر (خمسه) نظامی
2. کمانی که با آن مهره و گلوله گِلی یا سنگی می انداخته اند.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.