عکس معلم زن در حال کار و آموزش دادن به شاگرد خود دانش آموز پسر. در تصویر هر دو روی صندلی و کنار هم نشسته اند و معلم در حال نشان دادن مطلبی روی کتاب به دانش آموز است. در پشت سر آنها قفسه وسائل کلاس، کمد و کتابها دیده می شوند

داستان شماره ٣۴۴ : ثاتیر شگرف کلمات و معلم در زندگی دانش آموز (داستان لنی)

داستان خواندنی از زندگی کاترین رایان نویسنده و اینکه یک معلم چگونه زندگی او را تغییر داد

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان می آید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگی سایه وار من به همین شکل می گذشت تا اینکه لنی (Lenny ) به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. 42 ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم.
برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا می دید، لنی! متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه می ماند و با هم حرف می زدیم.
از اینکه به حرفهایم گوش می داد تعجب می کردم و لذت می بردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر می داشت و می گفت: خوب بهتر است بروم. هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر می رسید از بودن با من خوشش می آید. حتی یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان می خواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!
لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که می توانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت می برد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی می دانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ می گوید.اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من می توانم یک نویسنده بزرگ شوم.
زمانی که به اتاق آموزگاران می رفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف می زند. همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور می خواست.
متاسفانه اغلب میان آنچه که می خواهید و آنچه که واقعا انجام می دهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز می گذشت. در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب می خوردم و هم مواد مخدر استعمال می کردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی می دیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه می شدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه می گفتم. نمی دانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما می خواهیم).
به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور می کردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری می داد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.
از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا می رسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانواده ام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.
بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آینده ایی نمی دیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش که کمال آنچه هستی باشی.

thin-seperator.png

روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی می کردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمی دادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچه ها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار می کنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم.
ساعت ها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کرده ام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت. قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار می کردم: روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. .
زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده می تواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، می تواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش می کنم مراقب آنچه که می گویید باشید!
داستان زندگی کاترین رایان (Katherine Ryan) نویسنده داستانهای کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۱۴
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان نزاع چهار دوست و انگور به زبانهای مختلف
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی