عکس تصویر بسیار زیبا از مسجد سهله در نزدیکی کوفه (10 کیلومتری نجف اشرف) در شب به همراه صحن حیاط مسجد و گنبد و گلدسته های مسجد سهله

داستان شماره ٧۶٧ : داستان حمال بازار اصفهان، میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو

داستان یک باربر و نگهبان ساده بازار اصفهان که به مقامات عالی رسیده بود

شغلش باربری، حمّال و نیز کشیکچی (نگهبان ساده) بازار اصفهان بود. آن قدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب هالو داده بودند. اما کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه، روح بلندی وجود دارد و صاحب مقامی رفیع نزد حضرت صاحب الأمر و الزمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء است.
آقا (عجل الله فرجه) کارپردازانی دارند که در ایام غیبت با آنها ارتباط دارند که در دعای عهد هم به این موضوع صریحاً اشاره می شود: اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ .
یعنی: خدایا مرا، از یاران و مددکاران و دفاع کنندگان (و دغدغه مندان) برای آن حضرت قرار ده، و از شتابندگان به سویش، در برآوردن خواسته هایش.
بله، کسانی به این مقام می رسند که وقتی آقا حاجتی دارند آنها را صدا بزنند و آنها با سرعت برای برآورده کردن خواسته امام به سوی ایشان بشتابند. مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که پیکر مطهرش در بهشت تخت پولاد اصفهان، آرام گرفته، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان آمده است. ایشان می گویند:
من براى نماز ظهر در مسجد شیخ لطف اللّه که واقع است در میدان شاه (میدان امام فعلی) اصفهان مى آمدم، نزدیک مسجد دیدم جنازه اى را مى برند و چند نفر حمال ها و کشیکچى ها همراه او هستند و شخص حاجى تاجرى از مهمّین تجّار هم که از آشنایان من بود در عقب جنازه بود و به شدت گریه مى کرد و اشک مى ریخت.
من بسیار متعجب شدم از آن که اگر این میّت از بستگان بسیار نزدیک این جناب تاجر است که به این طور گریه مى کند براى او، پس چرا با این نحو مختصر و به وجه موهونیّت (مراسم ضعیف و مختصر و ساده) او را مى برند؟ و اگر بستگى به او ندارد پس به چه سبب این طور جزع و گریه مى کند براى او؟
تا آن که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمى آیید؟
من از شنیدن این کلام، منصرف از رفتن مسجد و جماعت شدم و به همراه جنازه رفتم تا سرچشمه پاقلعه در اصفهان که سابقاً غسالخانه مهمّه این بلد بود.
چون رسیدم آنجا زیاد خسته شده بودم از دورى راه و پیاده بودن، و در آن حالت در نفس خود ملالت زیادى پیدا کردم که چه جهت داشت که ترک نماز اول وقت و جماعت را کردم و تحمل این خستگى را به خود وارد آوردم، محض این کلمه حرف این حاجى؟
به حال افسردگى نشسته بودم در این فکر، که آن شخص حاجى آمد پیش من و گفت: شما از من نپرسیدید که این جنازه از کیست؟
گفتم: بگو.
گفت: امسال را که مى دانید من مشرف به حج شدم، در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم آن ظرفى که تمامى پول و مخارج سفر من با باقى اسباب سفر و حوائج من در آن بود را دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایى که از او پول قرض کنم نداشتم. پس در تصور آن که [با وجود] دارایى من و رسیدن من تا اینجا و (حالا) ممنوع شده باشم به کلى از حج، بى اندازه متألم و غمناک و افسرده حال بودم و در غصه و فکر بودم که چه کنم، تا آن که آن شب را روانه مسجد کوفه شدم.
در بین راه که تنها و سر به زیر از غم و غصه بودم دیدم سوارى با کمال هیبت در برابرم پیدا شدند.
پس ایستادند و فرمودند: چرا این طور افسرده حالى؟

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

تجربه، اتفاقی نیست که برای شما رخ داده است، بلکه تجربه واکنشی است که در برابر رویدادها از خود نشان می دهید

thin-seperator.png

عرض کردم: مسافرم، خستگى راه سفر دارم.
فرمودند: اگر سببى غیر آن دارى بگو؛
تا آن که از اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم. پس در این حال صدا زدند: هالو!
دیدم بغتهً شخصى پیدا شد به لباس کشیکچى ها با لباس نمدى. در اصفهان هم در بازار؛ نزدیک حجره ما؛ کشیک چى داشتیم اسمش هالو بود و در این حال که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم دیدم همان هالوى ما در اصفهان است.
پس به او فرمودند: اسباب دزد برده او را به او برسان و او را ببر مکه و برگردان؛ بعد آن سوار تشریف بردند.
پس آن شخص (هالو) به من گفتند: در ساعتى معینى از شب و جاى معینى بیا تا اسباب هاى تو را به تو برسانم.
چون آنجا حاضر شدیم او هم حاضر شد و آن ظرفى که پول و اسباب من در آن بود به دست من داد و فرمود: درست ببین و قفل او را بگشا بفهم تمام است.
دیدم هیچ از آنها ناقص نیست.
پس فرمود: برو اسباب خود را به کسى بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من همان موقع حاضر شدم، او هم حاضر شد. فرمود: در عقب من روانه شو؛ پس به همراه او روانه شدم. قدر کمى که رفتیم دیدم در مکه ام.
پس فرمود: بعد از اعمال حج، فلان مقام حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خود بگو: از راه نزدیک تر آمدم که ملتفت نشوند.
و آن شخص در رفتن و برگشتن به بعضى صحبتها با من حرف مى زدند به طور ملایمت، لکن هر وقت مى خواستم بپرسم: شما (همان) هالوى ما در اصفهان نیستید؟ هیبت او مانع مى شد از این سؤال.
پس بعد از فراغ از اعمال در آن مقام معین حاضر شدم و مرا به همان نحو اول به کربلا برگردانید. پس در آن موقع فرمود: از من حق محبت بر تو ثابت شد؟
گفتم: بلى؛
فرمود: مطلبى دارم، در موقعى که خواستم، در عوض انجام بده و رفت.
تا آن که در اصفهان آمدم و نشستم براى رفت و آمد مردم، پس همان روز اول دیدم هالو وارد شد. خواستم براى او برخیزم بر حسب آن مقام که از او دیدم و احترام و تجلیل کنم؛ پس اشاره فرمود به اظهار نکردن مطلب، و رفت در قهوه خانه پیش خادم ها و مانند متوسطین کشیکچى گرها آنجا چاى خورد، و بعد از آن چون خواست برود، آمد نزد من و آهسته فرمود که: آن مطلب که گفتم این است که در فلان روز، دو ساعت به ظهر مانده من از دنیا مى روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق در منزل من است در بازار، آنجا بیا و مرا دفن کن.
و آن امروز بود که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیک چى ها جمع شده بودند. پس در صندوق او به همان نحو هشت تومان پول با کفن او برداشتیم و حال براى دفن او آمده ایم.
آن وقت حاجى گفت: آقا الحال چنین کسى از اولیاء نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد؟
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
حافظ

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: داستانهای تاریخی و کهن

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستان شیخ محمد حسین مفلس در قم معرف به شیخ ارده شیره
داستان جناب حمال تبریزی

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
مصاحبه با آقای وارن بافت
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی