عکس مجسمه شیطان و زن کشاورز در شهر آخن آلمان

داستان شماره ١۵١ : دزدی جعبه عبادت از شیطان

دلنوشته ایی انتقادی از رفتار آدمیان که در تجارت و زندگی در حال معامله با شیطان هستند

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت. هر کس چیزی می خرید و در ازای آن چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را، بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با این ها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم و گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم.

thin-seperator.png

از شیطان بدم می آمد، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود! جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم. شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم، از ته دل. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم. صدای قلبم را. پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
چرا موقع برداشتن گوشی تلفن الو می گوییم
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی