عکس تصویر نقاشی کارتونی از یک پیرمرد و پیرزن در رستوران که روبروی هم نشسته اند و شاخه گلی در دست پیرزن قرار دارد

داستان شماره ٧۶٩ : زندگی شریکی پیرمرد و پیرزن (طنز)

گاهی باید با زندگی شوخی کرد! داستان طنزی از یک زن و شوهر پیرزن و پیرمرد در رستوران

پیرمرد یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد. همبرگر را به آرامی از توی پلاستیک در آورد و با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد. یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت. بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دو قسمت تقسیم کرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش. پیرمرد یک جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بود را خورد. پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد. پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد.
بقیه افرادی که توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می کردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید: این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن! طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن.
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها.در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یک همبرگر دیگر برایشان بخرد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

آدم ها خلق شده اند، تا دوست داشته شوند و اشیاء خلق شده اند، تا مورد استفاده قرار بگیرند. اما بیشترین مشکلات دنیا به این خاطر است که اشیاء دوست داشته می شوند و آدم ها مورد استفاده قرار می گیرند.

thin-seperator.png

پیرمرد جواب داد: نه، ممنون. ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم.
بعد از ده دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده! پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد.
در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها اومد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یک همبرگر دیگر بخرد. این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون. ما عادت داریم که همه چیزها رو با هم شریک بشویم.
چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن - که هنوزلب به غذا نزده بود - رفت و گفت: می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟
پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت: دندان!

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
نامه به خدا: نامه نظرعلی طالقانی در موزه گلستان
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی