در روزگاران قدیم پیرمردی طماع و خسیس زندگی می کرد که به حاجی کنس معروف بود. حاجی کنس ثروت زیادی جمع کرده بود و وارثی هم نداشت ولی با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی شد که نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچ وقت در سلمانی اصلاح نمی کرد و ماهی یک بار که حمام می رفت لباس خودش را هم همانجا می شست و خلاصه همه اش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند.
در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب می زد و لوله چراغ او را پاک می کرد و کوزه اش را آب می کرد. اما چون بدون مزد بود حاجی خیلی خوشش می آمد! این زن که هیچ وقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمی دید، ولی به حاجی مهربانی می کرد؛ تا اینکه یک شب حاجی کسالتی داشت و ننه خدیجه یک قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و برد به حاجی داد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است، ولی نمی دانم چطور تشکر کنم؟
ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را می کنم و چون شما مرد خوبی هستید می دانم که ثواب دارد. ای کاش یک صیغه محرمیت می خواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم!
به این ترتیب حاجی را گول زد و او را عقد نمود و البته مدت ها مجانی برای او خدمت می کرد؛ تا اینکه روزی دوباره به حاجی کسالتی دست داد و سرانجام هم بدون حکیم و دوا جان را به جان آفرین تسلیم کرد.
ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا می آیند و جنازه را می برند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا می شود و اموال او را تقسیم می کنند و دست او به جایی بند نمی شود. پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت: من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو می دهم و آن این است که بیایی در منزل ما و به جای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی! من می روم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر می کنم که حاجی آقا شماها را می خواهد! همین که آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت می کنی و می گویی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است. شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام داراییم مال عیالم ننه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت می کنی و صد تومان می گیری و می روی به سلامت.
انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند که خیال می کند دیگران را فریب داده است.
عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعد از ظهر می آیم. ننه خدیجه فوری آمد جنازه حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و به جای حاجی در رختخواب او خوابید و بنا کرد ناله کردن. ننه خدیجه هم رفت و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند و نشستند.
ننه خدیجه گفت: آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدایی است می خواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند.
همه اظهار تأسف کردند و گفتند: حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟
عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت: بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت می کنیم. من هم دیگر عمر خود را کرده ام و می خواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارایی مرا نصف می کنید نصف آن را می دهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد! نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم ننه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ای است و دیگر هیچ کسی را ندارم... والسلام.. آخ وای خدا!
مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند: غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب می شود و رفتند.
ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند! ولی چون دید مردم می فهمند و بدتر می شود باهم صلح کردند و عمونوروز را راهی کرد و در دل گفت بعدا نوبت تو هم می شود.
بعد جسد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته و گفتند چه شده؟
گفت: خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است. بیایید به دادم برسید.
همسایه ها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردها و ریش سفیدهای محل جمع شده و مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند.
موقعی که راوی این حکایت را نقل می کرد می گفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی می گذرانند!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.