داستانی از لطف الهی
ذوالنون مصری، عارف و زاهد معروف قرن سوم هجری می گوید: روزی در کنار رود نیل سیر و سیاحت می کردم و گذر می نمودم و از نسیم دل انگیزی که می وزید سرخوش بودم. ناگاه حرکت شتابان کژدمی مرا جلب کرد. آن را تحت نظر گرفتم ببینم کجا می رود. دیدم به لب رود نیل آمد. ناگهان دیدم قورباغه ای از میان آب آمد و خود را به کژدم نزدیک کرد. کژدم بر پشت او نشست، قورباغه کژدم را با خود برد!
من با خود گفتم قطعا رازی در این حادثه وجود دارد. ماجرا را دنبال کردم. با شتاب به وسیله قایق از این سوی رودخانه به سوی دیگر حرکت کردم. دیدم که آن قورباغه در آب شنا کرد و کژدم را به آن سوی رود آورد و کژدم را بر زمین نهاد و به درون آب بازگشت، کژدم با شتاب به حرکت خود ادامه داد. تا اینکه به زیر درختی که در آنجا بود رفت. من نیز به آنجا رفتم.
ناگاه دیدم نوجوانی در زیر آن درخت خوابیده و مار سیاهی قصد او کرده و به او نزدیک می شود، تا گزندی بر او وارد سازد. در همین لحظه، آن کژدم فرا رسید و بر سر مار رفت و نیشی بر سر مار زد. آن مار همان دم لرزید و مرد.
کژدم از همان راهی که آمده بود، بازگشت. وقتی که به لب آب رسید همان قورباغه در انتظار آن بود، آن را بر پشت خود سوار کرد و به آن سوی رودخانه رسانید.
من حیران و شگفت زده شدم و با خود گفتم لابد این نوجوان خفته، از اولیای خدا است که خداوند با فرستادن کژدم، او را از گزند مار نجات داده است. نزدیک رفتم تا پای او را ببوسم. ولی نگاه کردم دیدم نوجوان مستی است که بر اثر شرابخواری، مست و مخمور در آنجا افتاده، بر تعجب و حیرت من افزود! در این اندیشه فرو رفتم که چگونه این مست گنهکار مورد لطف خدا قرار می گیرد؟ ولی در فکر خود به این نتیجه رسیدم که گناه بنده هر چه افزون باشد، رحمت و لطف خداوند افزونتر خواهد بود.
صبر کردم تا آن جوان مست از خواب بیدار شد و مرا در بالین خود دید و شناخت، تعجب کرد و به دست و پایم افتاد و گفت: ای امام و ای مقتدای ما! چه شده که به بالین یک گنهکار آمده ای و آن همه تجلیل و احترام به این ناچیز نموده ای؟
گفتم: از این حرفها بگذر و عذرخواهی نکن، به این مار سیاه بزرگ که لاشه اش در اینجا افتاده نگاه کن.
تا چشم آن نوجوان به آن مار افتاد، هراسان شد و دست بر سر خود زد و گفت: قصه چیست؟
سه چیز را در سه جا نگه دار: گرسنگیت را سر سفره دیگران، زبانت را در جمع و چشمت را در خانه دوست
ذوالنّون ماجرا را از آغاز تا انجام برای او تعریف کرد.[1] نوجوان از خواب غفلت بیدار شد و نور هدایت در قلبش جهید و دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! لطف بی کران تو با مستان چنین است، پس با دوستان چگونه خواهد بود؟
همین حادثه عجیب آن چنان موجب عبرت و تحول آن مرد جوان گردید که همان دم برخاست و در رود نیل غسل توبه کرد و سر به بیابان گذاشت و به تهذیب نفس و پاکسازی روح و روان خود پرداخت و در طریق کوی الهی، گام های استوار برداشت و در این راستا به مقامی رسید که هر بیماری با دم او شفا می یافت که گفته اند: هر که را لطف الهی بنوازد، برای ارشاد و هدایت او چنین لطف ها سازد.[2]
منبع: کتاب جوامع الحکایات اثر محمد عوفی[3]
---------------
پی نوشت:
1. به گفته بعضی، ذوالنون از آن نوجوان پرسید:
تو امروز چه کاری کرده ای؟
او گفت: اندکی صدقه داده ام.
ذوالنّون گفت: به خاطر آن، لطف خدا شامل حال تو شده است.
2. در کتاب حیاه الحیوان داستان فوق نقل شده و در آن ذکر شده هنگامی که ذوالنّون، با کشته شدن مار و نجات جوان خوابیده با این داستان عجیب آگاه شد، اشعاری خواند، که از صدای او، آن جوان از خواب بیدار شد. وقتی که ماجرا را از ذوالنون شنید، توبه کرد و لباس لهو و عشرت را از تن خود بیرون آورد و لباس سیاحت و زهد را پوشید. در این راستا همچنان زیست تا از دنیا رفت.
3. کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات (به معنی گردآورده ای از داستان ها و درخشش هایی از بازگفته ها) اثر سدید الدین محمد عوفی ادیب ایرانی است. کتاب در حدود ۶۳۰ هجری قمری نوشته شده است. این کتاب مجموعه ای از داستان های دارای نکات تاریخی، اخلاقی و مذهبی، پر از لطیفه های پارسی است. کتاب گوشه ای از تاریخ تمدن و ادبیات جهان اسلام و ایران و یکی از بزرگترین مجموعه های داستانی قرن هفتم هجری قمری می باشد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.