حکایت کرده اند که در شهر میانه نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند.
استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی.
شاگرد پرسید چه شرطی؟
استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟
احترام را باید در خانه آموخت. در مدرسه تمرین کرد و در جامعه کامل نمود.
استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پندآموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری زیرا خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است.
شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید، سعی می کنم امر شما را انجام دهم.
گویند سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد، کسی را اندرز نمی داد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.