حسن بن محمد میکالی معروف به حسنک وزیر (امیر حسنک)، آخرین وزیر سلطان محمود غزنوی بود که به خواسته خلیفه عباسی و فرمان مسعود غزنوی به جرم گرایش به فرقه قرمطی یا اسماعیلیان، به دار آویخته شد.
امیر حسنک، از آل میکال از خاندان دیواشتیج شاهزاده سغدی بود. سلطان محمود او را به خاطر دانش و تجربه اش به وزارت حکومت خویش منصوب کرد. حسنک در زمان حیات محمود به حج رفت و در هنگام بازگشت به دلیل ناامنی راه ها از مسیر مصر به غزنی برگشت. در مصر خلعت خلیفه فاطمی مصر را که شیعه اسماعیلی بود قبول کرده و در غزنی تسلیم سلطان محمود کرد.
دشمنی خلیفه عباسی با وی در واقع به خاطر قبول خلعت فاطمیان و به خدمت او نرفتن بود؛ اما در ظاهر با بهانه کردن قرمطی گری ساختگی؛ از سلطان محمود خواست وی را تسلیم کند.
سلطان محمود که به وزیرش اعتماد داشت و مطمئن بود که وی قرمطی نیست به خواست خلیفه جواب رد داد.
ابوالفضل بیهقی می گوید که سلطان محمود نسبت به پافشاری خلیفه بر اعدام حسنک وزیر به خشم آمد و گفت: به این خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار می کشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است. اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم!
سکوت یکی از درهای حکمت است. سکوت محبت می آورد و سکوت راهنمای آدمی به هر خیر و خوبی است.
پس از مرگ محمود غزنوی، حسنک وزیر از جمله کسانی بود که در به سلطنت رساندن محمد پسر محمود و برادر مسعود تلاش فراوان کرد.
زمانی که محمد شکست خورد و مسعود غزنوی زمام امور را در دست گرفت، قرمطی گری وزیر پدرش را بهانه گرفته و به درخواست خلیفه بغداد و با پافشاری بوسهل زوزنی، او را به دار آویخت.
ذکر بر دار کردن حسنک وزیر که در تاریخ بیهقی آمده است بی شک یکی از شاهکارهای نثر فارسی در قرن پنجم است. در تاریخ بیهقی آمده است:
و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد و آواز دادند که سنگ زنید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار می گریستند، خاصه نشاپوریان.
پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود به زندگی گاه گفتی که: مرا دعای نشاپوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت.
او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود، از شکم مادر
حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان که پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان که اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنان که زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.
پس گفت: بزرگا، مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید، بپسندید...
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.