گویند روزی کریم خان در باغش نشسته و میلش به کشیدن قلیانی بود. همان وقت درویشی را دید که گاه چشم به او می دوزد و گاه روی به آسمان کرده و کله ای می جنباند و با کسی به نجوا سخنی می گوید.
خان او را پیش خود خواند و پرسید: درویش، شوریده حالت می بینم، بگو تا بدانم، که هستی و نامت چیست؟
درویش گفت: درویشم و خاکسترنشینِ آتشِ قلیانت هستم و کریم، نامم.
شاه گفت: مبارکت باد، خوب نامی است، اما چرا دگرگون احوالی؟ از چه و با که سخن می گفتی؟
قلندر گفت: تو کریمی و من هم کریم و خدا هم کریم است. یعنی ما، هر سه، کریم نامیم. با تو راست می گویم، سرِ ناسازگاری با کریمِ کائنات داشتم، که این کریم، که من باشم؛ چرا بنده ای مفلسم و آن کریم، که تو باشی؛ هم خانی و هم شاه و هم وکیل؟
خان بخندید و گفت: خدا صدایت را شنید رفع نیازت را به من حواله کرد بگو چه می خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان تو، مرا بس.
خانِ زند قلیانش را به او بخشید.
درویش فی الفور برای فروش قلیان، به سوی بازار شتافت.
اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی از این که چرا گفتم؟
بزرگی از بزرگان، قلیان را دید و پسندید و شایسته پیشکشِ خانِ زندش دانست، جیب درویش را پر از سکه کرد و بی درنگ سوی ارگ شاه شتافت.
روزگاری نه چندان زیاد گذشت. روزی، همان باغ و همان قلیان بود و کریم خان هم مشغول. بازی دهر درویشِ خوش کام را هم باز، پای بدان جای کشانید، برای سپاس و حق شناسی. سرخوش و دل شاد.
شاه پرسید: چگونه احوالی درویش؟
درویش چشم به قلیان و رو به رخِ خوشِ شاه کرد و گفت: بنازم کرامتِ کریمِ کائنات را که در چشم اندازش، نه تو کریمی و نه من. کریم، فقط خودِ اوست که از قلیان تو مرا از مال دنیا بی نیاز ساخت و قلیان تو را هم باز به خودت بخشید.
کریم خان زند پکی جانانه به قلیانش زد و گفت: چه نیک اندیش و نکو گفتاری درویش. من و تو فقط در این روزگار به نام کریم ایم، کرامت از آن اوست.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.