ایاس قاضی مشهور بصره بود که در دوره خلافت عمر بن عبدالعزیز مدتی در مقام قضاوت بود. آورده اند که مردى مالى را به نزد شخصى به ودیعت نهاد و پس از چندى مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انکار نموده و منکر ودیعه گردید، نزاع به نزد ایاس بردند.
مدعى به ایاس گفت: من مالى را نزد این شخص به امانت گذاشته ام.
ایاس پرسید: در آن موقع چه کسى حاضر بود؟
گفت در فلان محل مال را به او تحویل دادم و کسى حاضر نبود.
ایاس پرسید: چه چیز آنجا بود؟
گفت: درختى.
به توانائی خود ایمان داشتن، نیمی از کامیابی است.
ایاس به او گفت: حال به نزد درخت برو و قدرى به آن بنگر، شاید واقع قضیه معلوم گردد، شاید مالت را در زیر آن درخت خاک کرده و فراموش نموده اى و با دیدن درخت یادت بیاید. (شاید هم به طنز گفت برو از درخت گواهی بگیر و بیا)
مرد رفت. ایاس به منکر گفت: بنشین تا طرف تو برگردد.
و منکر خوشحال از اینکه، قاضی چه آدم ساده لوحی است!
ایاس به کار قضاوت خود مشغول شد. پس از زمانى به آن مرد رو کرده و گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسیده؟
گفت: نه!
در این موقع ایاس گفت: اى دشمن خدا! تو خیانتکارى، اگر تو امانت نگرفته ایی محل آن درخت را از کجا می دانی؟
و مرد اعتراف نموده گفت: مرا ببخش! تا خدا تو را ببخشد.
ایاس دستور داد او را بازداشت کنند.
تا که آن شخص برگشت، ایاس به او گفت: خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگیر. (برخی به طنز می گویند: درخت اینجا آمد و شهادت داد و رفت!)
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.