روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت: ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و حتی در مقابل نزدیکانم مرا دشنام می دهد.
قاضی پرسید چرا این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی؟
آن مرد گفت: هیچ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند.
قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است.
به دروازه که رسیدند نگهبان پوزخندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره.
قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک! مگر مریضی که با رهگذران این چنین می کنی؟
سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند.
سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه می شدی و چنین می گفتی.
مرد گفت: هیچ!
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او بد می گفتی؟
گفت: چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم! اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که نباید پا از گلیم خود بیرون گذارم.
قاضی گفت: عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی؟ چون فکر می کردی این حق را داری!
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم و فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند. این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم.
قاضی پس از آن ماجرا، پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند.
مراقب باشید چیز هایی را که دوست دارید به دست آورید، وگرنه ناچار خواهید بود چیز هایی را که به دست آورده اید، دوست بدارید.
به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت. سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند.
چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت: خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد.
قاضی سر افکنده و گریان گفت: آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد!
قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت: عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند.
و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد. چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست، مردم را مضحکه و مورد ریشخند قرار می دهد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.