گویند در روزگاران گذشته، مردی بود که خیلی دلش می خواست مثل اعیان و اشراف و خان ها زندگی کند، اما نه پول آن چنانی داشت و نه امکانات و احشام مثل گاو و گوسفند و نه نوکر و کلفت.
روزی که به بیرون از روستای خود رفته بود موقع بازگشت در مسیر جاده، چشمش به کشاورزی افتاد که خربزه های محصول خود را کنار جاده برای فروش گذاشته بود. تصمیم گرفت خربزه ایی بخرد ولی چون پول کافی هم برای ناهار و هم خرید خربزه نداشت از خرید آن منصرف شد. اما وقتی چند قدمی دور شد، میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود! با خودش گفت: چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به ناهار ندارم.
با این فکر برگشت، خربزه ای خرید و سایه درختی پیدا کرد و زیر درخت نشست، خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: پوست خربزه را نمی تراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از این جا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.
اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از این جا عبور کند، می گوید که یک خان از این جا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری بهتر است.
مرد با این فکر، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما باز هم سیر نشد. با این که دلش نمی خواست پوست خربزه را بخورد، دلش هم نمی آمد که از خوردن آن صرفنظر کند. بنابراین نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: همین که تخمه های خربزه باقی بماند، کافی است. هر کس از این جا عبور کند، می گوید یک خان ثروتمند از این جا گذشته است؛ خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش.
در زندگی، شما تنها زمانی به قدرت نیاز دارید که قصد انجام کار مضری را داشته باشید! در غیر این صورت، عشق برای انجام هر کاری کافی است
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. مرد مانده بود و تخمه های خربزه. اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم، اما آن ها را هم نمی توانم بخورم. مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!
مرد دوباره راه افتاد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. بادی به غبغب انداخت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده، سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه الاغش را به دست دارد.
این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یک باره، مرد با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آن ها شد. بعد از آنکه تخمه های خربزه را هم خورد، گفت: راحت شدم! حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از این جا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.