عکس روی جلد کتاب یک عاشقانه آرام نویسنده نادر ابراهیمی. در تصویر کتاب روی میز یا جایی قرار گرفته که در زمینه گلهای رنگارنگ و گوشه دو شاخه گل رز دیده می شود

داستان شماره ۵١٢ : خاطره جذاب در ارتباط با کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی

عاشق یاغی چه گرفتاری هایی می تواند به وجود بیاورد؟! ولی مهم نیست، یک عاشقانه آرام است

اگر که تو هم معتقدی حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است و اگر مثل من فکر می کنی که عاشق یاغی است پس یاغی شو و از حافظه ات کمک بگیر. برای همسرم
پاراگراف بالا تمام متن تقدیمی من به همسرم بود،
متن را بین عنوان کتاب یک عاشقانه آرام و نام نویسنده نادر ابراهیمی نوشتم، حدود ده سانت فضا داشتم که برای متن من کم بود. به ناچار تاریخ را بین نام نویسنده و لوگوی انتشارات روزبهان ثبت کردم.
کتاب را کادو پیچ تحویل پست دادم تا به آدرس منزل پدری همسرم تحویل بدهند. این اولین هدیه من بود. در آن شرایط فکر می کردم که با این کتاب و محتوایش تاثیر مثبتی روی رابطه ام با همسرم خواهم گذاشت، غافل از این که...
خب پدر همسرم خیلی موافق وصلت ما نبود و به همین خاطر چند ماه اول را عقد رسمی نبودیم و رابطه ما محدود می شد به مهمانی هایی که دو طرف ترتیب می دادند و طبیعتا از ماهی یکی دوبار بیشتر نمی شد.
پس باید از فضای کتاب بیشترین استفاده را می کردم و خیلی از گفتنی ها را می گفتم. صفحه ی دو که شناسنامه کتاب بود و صفحه ی سه هم که مقدمه نادر ابراهیمی، پس بهترین جا همان صفحه ی اول بود. فکرش را هم نمی کردم لحظه ی تحویل بسته فقط پدرخانمم منزل تشریف داشته باشد و آن جمله ی عاشق یاغی است مثل کبریتی شود بر انبار باروت...!
دو روز بعد مادرزن محترم تماس گرفتند که: پاشو بیا این جا! آن قدر شاد بودم که نپرسیدم چرا. فکر می کردم آخرسر اعتمادشان را جلب کردم و مجوز رفت و آمد صادر شده.
کت و شلوارم را پوشیدم با پیراهن صورتی، سعی کردم رسمی و مردانه لباس بپوشم همان جوری که پدر همسرم می پسندید، فرصت مناسبی بود که خودم را در دلش جا کنم.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

خسیس برای ثروت خود نگهبان است و برای وارث انباردار.

thin-seperator.png

وارد خانه شدم، مقابل در روی مبل نشسته بود. چهره ی غضب آلودش را هیچ گاه فراموش نمی کنم. همان کتاب دستش بود. رنگ زرد و آبی روی جلد را شناختم. طرح زردرنگِ قلب روی جلد را طوری سفت چسبیده بود که انگار جگر دامادش را فشار می دهد.
از خیالات خوش بیرون آمدم. سکوت خانه آرامش قبل از طوفان بود.
- حالا واسه من تدریس یاغی گری می کنی؟
- نه، خدا نکنه...
صفحه اول کتاب را مقابل من نگه داشت با دندان قروچه گفت: این چیه؟
اشاره اش به جمله ی عاشق یاغی است بود.
- این یکی از جملات کتابه. چیز خاصی نیست. سوتفاهم شده.
گرمم شده بود. لیزخوردن قطره های عرق را روی پیشانی ام حس می کردم. می دانستم که همسرم تمام حرف ها را از اتاقش می شنود.
- بسه دیگه! با این جمله های عاشقانه نمی تونی کسی رو تحت تاثیر قرار بدی حداقل تا وقتی که من زنده ام.
- اشتباه از من بوده. این جمله ادامه داره من فراموش کردم کامل بنویسم: عاشق یاغی است اما یاغیان بزرگ، اصولی دارند. باور کنید من خارج از چهارچوب کاری انجام نمی دم .
کمی آرام شده بود، همسرم به همراه مادرش از اتاق بیرون آمدند و به ما اضافه شدند. شام را در کنارشان بودم.
با پدر همسرم در رابطه با کتاب حرف زدیم. از عشق عسل گفتم (معشوقه داستان نادر ابراهیمی)، از پایداری اش و از احترام به خانواده و روی آخری حسابی تاکید کردم.
آخر شب بعد از چندین بار ورانداز کتاب، باور کرد که این یک عاشقانه آرام است.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۵
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
مثل مداد باش
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی