پیرمردی با لبخند باز کنار دیوار کوچه نشسته بود. انگار من نیامده به من لبخند زده بود!
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می نشیند.
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند از کوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود.
زنان در بالای کوه متولد می شوند، مردان در دره های اطرافش. مرد براساس میزان صعودش قضاوت می شود، زن براساس میزان سقوطش. مرد باید به دست بیاورد، زن نباید از دست بدهد. مردانگی ساخته می شود، زنانگی حفظ می شود
*****
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیایم، گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم.
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابا بزرگ چرا می خندی؟!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.