سلیمان روزی تمنّی [تمنا] کرد گفت: بار خدایا جن و انس و طیور و وحوش به فرمان من کردی؛ چه بود گر ابلیس را نیز به فرمان من کنی تا او را در بند کنم؟!
گفت: ای سلیمان این تمنّی مکن که مصلحت نیست.
گفت: بار خدایا گر هم دو روز باشد این مراد من بده.
گفت: دادم.
سلیمان ابلیس را دربند کرد.
معاش سلیمان با آن همه ملک و مملکت از دسترنج خویش بود. هر روز زنبیلی ببافتی و به دو قرص [نان] دادی و در مسجد با درویشی به هم بخوردی. آن روز که ابلیس را در بند کرد، زنبیل به بازار فرستاد و کس نخرید که در بازار آن روز هیچ معاملت و تجارت نبود و مردم همه به عبادت مشغول بودند. آن روز سلیمان هیچ طعامی نخورد. دیگر روز همچنان بر عادت زنبیل بافت و کس نخرید. سلیمان گرسنه شد، به الله نالید.
قضاوت در مورد کارهای خوب دیگران هم، دست کمی از قضاوت در مورد کارهای بدشان، ندارد.
گفت: بار خدایا، گرسنه ام و کس زنبیل نمی خرد.
فرمان آمد که ای سلیمان! نمی دانی که تو چون مهترِ بازاریان در بند کنی، درِ معاملت بر خلق فرو بسته شود و مصلحت خلق نباشد؟ او معمار دنیاست و مشارکِ خلق در اموال و اولاد.
از کتاب : کشف الاسرار و عدة الابرار
------------
پی نوشت: کشف الاسرار و عدة الابرار کتابی است در تفسیر قرآن و قدیمی ترین تفسیر فارسی، نوشته ابوالفضل رشید الدین میبدی در سده پنجم هجری قمری است.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.