روستای اسک در هشتاد کیلومتری تهران به سمت شهر آمل در منطقه اسک وش قرار دارد. مردمان این روستا آیینی دارند به نام آیین زن شاهی که هر سال در یکی از روزهای نیمه اردیبهشت ماه برگزار می کنند. در این روز مردها را از روستا بیرون می کنند و هیچ مردی از کودک پنج ساله تا پیرمردهایی که توانایی راه رفتن دارند در روستا باقی نمی مانند و زنان روستای اسک خود، آن گونه که می خواهند و می پسندند، روستا را در چنگ می گیرند!
در روز زن شاهی، هیچ مردی، به هیچ بهانه ای، حق ماندن در روستا را ندارد. در آن روز، زنان روستای اسک، مردان را صبح زود راهی سفری یک روزه می کنند. آن گاه دور هم گِرد می آیند و از میان خود زنی را که شایستگی و کاردانی اش بیش از دیگران است، به نام ملکه برمی گزینند. اداره روستا برای همان یک روز به ملکه سپرده می شود.
ملکه اسک، نخست نگاهبانانی از میان دختران جوان روستا برمی گزیند؛ وزیر خود را معرفی می کند و آرام آرام، در میان هلهله و پایکوبی زنان، به کارها و گرفتاری های زنان روستا رسیدگی می کند.
ملکه به سراغ سوگواران می رود و جامه عزا را از تن آن ها بیرون می آورد؛ به گرفتاری های زنان شوی کرده می پردازد و چاره ای برای آن می جوید؛ از بیماران عیادت می کند؛ نوعروسان را شادباش می گوید و با بردباری بسیار، ده ها کار دیگر از این دست انجام می دهد. روستاییان هم با پیشکش شیرینی و حتی اگر شده دانه ای خرما، آیین مهمان نوازی از ملکه و همراهانش را به جا می آورند.
از آن سو، دختران جوانِ نگهبان، به همه جای روستای اسک سرکشی می کنند و ساعت به ساعت اوضاع روستا را به ملکه گزارش می دهند. نگهبانان که جامه ی یونیفرم مانندی پوشیده اند، مراقب نظم کارها هستند. به ویژه چشم می گردانند که مبادا مردی خود را در روستا پنهان کرده باشد.
اگر کسی یک بار به تو خیانت کرد، این اشتباه اوست. اگر کسی دو بار به تو خیانت کرد، این اشتباه توست.
اگر مردی را بیایند، او را کشان کشان نزد ملکه می برند. آن گاه کیفری برای او در نظر می گیرند، بدین گونه: نخست او را ناگزیر می کنند برقصد، سپس کتک جانانه ای به او می زنند، آن گاه به دستور ملکه چشمانش را می بندند و پشت و رو سوار الاغ می کنند و در کوچه های روستا می گردانند. اما این همه ی کیفر او نیست. در آخر، هلهله زنان، او را در طویله ای زندانی می کنند!
در روزِ زن شاهی، زنان آزادند که هر گونه که دوست دارند لباس بپوشند، آرایش و تفریح کنند. کسی از خواست آنان جلوگیری نمی کند.
اما مردان رانده شده از روستا به کجا می روند؟
آنها نیز برای خود راه و چاره ای اندیشیده اند و آیینی برگزار می کنند که پیشینه درازی دارد و همه روز سرگرم شان می سازد. مردان اسک که بامدادان از روستا رانده شده اند، به کوه های پیرامون روستا پناه می برند و می کوشند که یک روز شاد را در کنار هم بگذرانند. افزون بر این که کاری هم انجام می دهند که برای گذران زندگی آنان سودمند باشد. این کار و آیین ورف چال نام گرفته است: به معنای گودال بزرگ.
آیین ورف چال
داستان ورف چال چنین است که مردان روستای اسک در روز زن شاهی به دامنه کوه دماوند می روند و در چاهی که ژرفای آن 12 متر است، برف می ریزند تا در تابستان به کار اهالی روستا بیاید. این چاه را در سده ها پیش (سده ی نهم مهی) کنده اند. مردان قطعه های یخ زده را دست به دست از کوه می آورند و در چاه انبار می کنند و روی آن را می پوشانند. این کار را سپندینه می دانند و نشانه ای از سفیدبختی.
در پایان روز هم به روستا بازمی گردند اما جالب است که هیچ زنی به پیشواز آن ها نمی آید!
مردمان اسک باور دارند که اگر کسی در این آیین شرکت نکند دچار حادثه ای ناگوار می شود. پس بزرگ و کوچک روستا خود را پای بند به انجام آیین زن شاهی و ورف چال می دانند.
بانی روستا اشک اول، پادشاه اشکانیان، بوده است. هنگامی که او در شمال کوه های البرز تاجگذاری کرد، دستور داد در کنار آب اسک روستایی بنا کنند.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.