عکس نقاشی عروسی در روستا مردم در محوطه حیاط خانه ایی جمع شده و نوازنده ها در حال ساز زدن هستند و گروهی از مردم در ایوان خانه هستند و بخشی از مردم از پنجره نگاه می کنند

داستان شماره ١٧۴ : عروسی : داستانی از ماکسیم گورکى

داستان عروسی یک پسر و دختر جوان که هیچ چیزی نداشتند بجز آسمان و زمین خدا، اما... داستان را بخوانید

کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است...
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژنو، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای، پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید. هم صدا گفتند: خیلی پیر است! و نیشخندی زدند.
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد. با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید: اجازه می دهید؟
مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست. دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد.
همسفرم پرسید: پدر جان، خیلی دور می روید؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد، گفت: نه، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم، می روم عروسی نوه ام.
چند دقیقه پس از آن، همراه ضربه های یکنواخت چرخ ها، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در توفان، خم و راست می شد. می گفت:
- من مال لیگوریا هستم. ما لیگوریایی ها خیلی بنیه مان خوب است. مثلا به خود من نگاه کنید: سیزده پسر و چهار دختر دارم. یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته، این دومیه که عروسی می کند. خوبه، نه؟
با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود، ما را برانداز کرد و خندید:
- ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام! اماچشمم چطوری کور شد؟ آها...
- خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم. توی تاکستان داشت خاک ها را زیر و رو می کرد. خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود. یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد. حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد، اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد. آقایان، خیلی وحشتناک بود! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت. چشم رفته بود.
پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نیشخندش را زد:
- آن روزها مثل امروز، دکتر زیاد نبود. مردم جاهل بودند. آره، ولی شاید مهربان تر بودند، نه؟
صورت خشن و یک چشمی اش، که شکاف های عمیق و مو های جوگندمی آن را پوشانده بود، موذی و شیطنت آمیز شد:
- وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند، اینطور نیست؟
یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد:
- آقایان، از مردم به شما مطلبی بگویم.:
- سیزده سالم بود که پدرم مرد. جثه ام حتی از حالا هم کوچک تر بود. اما توی کار زبر و زرنگ بودم. خستگی سرم نمی شد. این تنها ارث پدرم بود، چون وقتی مرد، زمین و خانه مان را فروختیم و قرض هایمان دادیم. من ماندم و یک چشم و دو دست. هر جا کار گیر می آمد، می رفتم. سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد، نه؟ در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود، دیدم. مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود. قوی تر از خود من بود. با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من، هر کار جلوش می آمد می کرد. خیلی خوشگل نبود، اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود، صدای قشنگی هم داشت. چقدر عالی می خواند! درست مثل یک آوازخوان. صدای خوب هم خیلی می ارزد. من خودم در جوانی، صدایم خوب بود. یک روز ازش پرسیدم: می خواهی با هم عروسی کنیم؟
با اندوه گفت: آقا کوره، خیلی احمقانه است، نه تو چیزی داری و نه من. چطوری زندگی می کنیم؟
- خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من. دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست. اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم.
آخر سر آیدا گفت:
- شاید راست می گی، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم، کمک می کند، وقتی با هم شدیم آسان تر و بهتر کمک خواهد کرد!
- رفتیم پیش کشیش. گفت: دیوانگی است، این همه گدا توی لیگوریا کافی نیست؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید. در برابر اغوای او مقاومت کنید و گرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد.
جوان های ولایت به ما خندیدند، پیرها سرزنشمان می کردند، اما جوان لجوج و تا حدی عاقل است. روز عروسی فرا رسید. آن روز از روزهای پیش، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم!
آیدا گفت: برویم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس یار و یاور آدم هاست در هر کجا که باشند. تصمیم خود را گرفتیم: زمین تشک و آسمان لحاف ما.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

اگر خاموش بنشینی تا دیگران به سخن ات آورند، بهتر از آن است که سخن بگویی و خاموشت کنند.

thin-seperator.png

- آقایان، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمایید. تقاضا می کنم، چون این بهترین داستان زندگی من است. صبح زود پیش از عروسیمان، مردى پیر، که من برایش خیلی کار کرده بودم، غرغر کنان به من گفت: (چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت)
- او گفت طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن. خشک است و یک سال بیش تر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره تر و تمیزش کنی. این شد خانه مان!
وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم، کستانچیوی نجار را دیدم که دم در ایستاده. به من گفت: خب، که این طور! تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید؟ پس رختخوابتان کو؟ من یکی اضافه دارم، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش.
داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا، دکاندار غرغرو، فریاد زد: احمق ها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند، می روند زن می گیرند! آقا کوره، تو دیوانه ای، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...
یک قطره اشک در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید. خندان سرش را به عقب انداخت. حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید. آقایان، آقایان!
از زور خنده داشت خفه می شد و دست هایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد
- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم: شمایل حضرت مریم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چیز، قسم می خورم!
آیدا می خندید و گریه می کرد. من هم، اما دیگران همه می خندیدند. چون گریه روز عروسی بدشگون است، آدم های خودمان به ما می خندیدند! آقایان! خیلی کیف دارد که آدم، مردمِ دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آن ها بازی نیست. چه روزی بود! چه عروسی اى بود! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند...
همه چیز داشتیم! شراب، میوه، گوشت، نان، همه می خوردند و شاد بودند... چون، آقایان، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است. باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد.
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد: اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آن ها کنید. این، به حق کاری بود که می بایست بکنید، چون آن ها مدت ها برای شما زحمت کشیده اند. کار، پر ارزش تر از پول مسی و نقره ای است. کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است. این دو گشاده رو متواضعند، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند. ممکن است سخت تر از این هم بشود، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آن ها را یاری خواهید کرد. اینها دست های قوی و دل با شهامتی دارند... خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت.
پیرمرد با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود، ما را برانداز کرد: - سینیوری، این هم درباره مردم. خوب بود، نه؟
ماکسیم گورکى
کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۵
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
اولین نفری که شوخی در مصاحبه اسخدام را شروع کرد
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی