دست عاطفه در دستم بود، با هر بار دیدن دختر بچه ای که جسورانه از بالای سرسره پایین می آمد، پاهایش جمع تر و فشار دستش به دست من بیش تر می شد، توی دلم خاله ام را به خاطر تربیت نادرست عاطفه ملامت می کردم. اون که چیزی کم نداشت، چرا باید آنقدر ترسو بار می آمد؟!
زمان، انسان ها را عوض نمی کند. بلکه حقیقت آن ها را آشکار می سازد
نمی دانستم پدر و مادر آن بچه چه کسانی بودند، اما برای یک لحظه آرزو کردم که ای کاش عاطفه هم بچه همان پدر و مادر بود، تا فقط کمی از جسارت آن ها را به ارث می برد.
از آن جا دور شدیم، کمی بعد همان بچه را دیدیم که با دست های کوچکش پدر معلول و مادر نابینایش را هدایت می کرد. این بار برای یک لحظه آرزو کردم که خدا مرا ببخشد، عاشقانه عاطفه را بغل کردم و خدا را به خاطر کار های عجیب ولی زیبایش شکر کردم.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.