به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (علیه السلام) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن (که همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره کشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای آورد و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد.
اتفاقا در آن جزیره جوانی راهزن بود بسیار بی حیا، ناگاه آن راهزن بر بالای زن حاضر شد و به او گفت: تو انسانی یا جنی؟
آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست که با همسر خود می نشیند و آماده شد که با او عمل خلاف انجام دهد.
زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد.
او گفت: چرا لرزان و پریشان هستی؟
زن با دست اشاره به آسمان کرد و گفت: از این (یعنی خدا) می ترسم.
مرد گفت: آیا تاکنون چنین کاری کرده ای؟
زن گفت: نه به خدا سوگند.
مرد گفت: تو که چنین کاری نکرده ای و اکنون که من تو را مجبور می کنم، این گونه از خدا می ترسی، من سزاوارترم که از خدا بترسم.
عشق نور است که هرچه را در مسیرش قرار بگیرد - از جمله قلب ها را - از خود روشن می سازد.
مرد همانجا برخاست و توبه کرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی به سر می برد.
*****
جوان گنهکار روزی در بیابان پیاده حرکت می کرد، در راه به یک راهب (عابد و تارک دنیای مسیحی) برخورد که او نیز به صومعه اش می رفت، آنها مسیری باهم همسفر شدند. هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم.
گنهکار گفت: من در نزد خود کار نیکی ندارم تا جرات به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم.
راهب گفت: پس من دعا می کنم تو آمین بگو.
گنهکار گفت: آری خوب است.
راهب دعا کرد و او آمین گفت.
اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد. هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند.
ولی چیزی نگذشت که معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد.
راهب نزد آن جوان برگشت و گفت: تو بهتر از من هستی و آمین تو بوده که به استجابت رسیده نه دعای من! اکنون بگو بدانم چه کار نیکی کرده ای؟
آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد.
راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت: غفرلک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقیل. گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.