آورده اند که در زمان قدیم در شهر بلخ شبی دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت. اتفاقاً در حین بالا رفتن از دیوار، پایش لغزیده به زمین افتاد و پایش شکست، بر اثر انعکاس صدا همسایه ها از خانه بیرون دویده، دزد را دستگیر و به داروغه تسلیم نمودند. دزد از دیوان داروعه (کلانتری) جهت معالجه به پیش طبیب اعزام شد و از آنجا شکایت نزد قاضی برد که چون دیوارخانه بلند ساخته شده بود و من نتوانستم از دیوار بالا بروم، بدین جهت صاحبخانه مقصر و بایستی از عهده خسارت وارده برآید.
قاضی دیوان بلخ، دستور احضار صاحبخانه را صادر کرد. صاحبخانه نیز گناه را به گردن بنا انداخت که دیوار را بلند ساخته است.
بنا هم خشتمال را مقصر اصلی قلمداد نمود.
و به همین طریق خشتمال، نجار را که قالب خشت را بزرگ ساخته به عنوان مقصر معرفی نمود.
هر چیزی زیبایی های مخصوص به خودش را دارد، ولی هر کسی نمی تواند آنها را ببیند.
نجار هم پس از حضور در دادگاه اذعان کرد: چون عاشق روی دختری بودم روزی که مشغول ساختن قالب بودم و حسب تصادف همان دختر، از درب دکانم گذشت و بر اثر عبور او عقل و دل و دینم ازدست برفت و قالب بزرگ از آب درآمد!
نتیجه اینکه دخترک را خواستند، او هم دعانویسی را گناهکار دانست که به مادرش دعایی را داده بود که از اثر آن دعا، چنین مهوش و زیباروی قدم به عرصه وجود گذارده بود.
بالاخره دعانویس بدبخت محکوم شد که یک چشمش را از حدقه در آوردند. او هم اظهار داشت در همسایگی ما شکارچی هست، هرگاه شکاری را هدف قرار می دهد یک چشمش را به هم گذارده و با چشم دیگر نشانه روی می کند و چون یک چشم شکارچی زاید است، پیشنهاد کرد به جای چشم من چشم او را در آوردند.
قضات دیوان بلخ نیز به اتفاق، رای دعانویس را پسندیدند و حکم صادر کردند که یک چشم شکارچی را در آوردند!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.