از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگی اش دیده نمی شد. تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی رحمی ناپدری، سابقه حبس و... اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او می افتاد، بی شک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر می پذیرفت.
اما کریس گاردنر مردانه جلوی سرنوشت قد علم کرد و شجاعانه مسیر زندگی اش را تغییر داد. امروز که شما داستان زندگی اش را می خوانید، او یک میلیاردر سرشناس شده؛ می پرسید چطور؟ بهتر است با ما از پیچ و خم های زندگی اش بگذرید تا رمز موفقیت اش دستگیرتان شود.
سال 1982 بود. آن زمان ها یک سال و نیمی از پدر شدنش می گذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود. به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر برمی آمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید 29 سال بیشتر نداشت. با تمام نداری هایش سخاوتمند بود. آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل فراری دنبال جای پارک می گردد.
صدایش زد: می توانید جای من پارک کنید.
و با راننده فراری گرم صحبت شد. می خواست بداند او چه کار می کند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد. راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکت هاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد.
الان که یاد آن روز می افتد، می گوید: آن آقا ماهی 80 هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند. هر از گاهی ناهار را با هم می خوردند و سهام فروش متمول، برای گاردنر توضیح می داد که چطور می تواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناس ترین های بروکر (کارگزار) سهام ارجاع داد. گاردنر هم با اعتماد به نفس دنبال سررشته های موفقیت اش رفت اما کسی تحویلش نمی گرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمی خواستند ریسک کنند.
خودش می گوید: آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن می خواستی، یک مدرک MBA بود. اما من اصلا کالج نرفته بودم! من زیر خط فقر زندگی می کردم و پولی برای گذراندن این دوره ها نداشتم.
بعد از 10 ماه دویدن های بی حاصل، تازه یک نفر پاپوش برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند: باید برای پسرم، پدری می کردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم؛ هرس چمن ها، شستن توالت ها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خرید و فروش سهام ادامه دادم.
انگار زمانه شوخی اش گرفته بود. راحتش نمی گذاشت. سر جر و بحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت 10 روز به زندان فرستادند. همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.
- سراسیمه شده بودم. خودم بدون پدر بزرگ شده بودم و نمی خواستم پسرم سختی های تلخ دوران کودکی مرا بچشد. به خودم قول داده بودم که برایش پدر خوبی باشم. قول داده بودم همیشه مراقبش باشم. آن روز ها بدترین روز های زندگی ام بود. کنار دزد ها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب می رساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم می داد.
قبل از دستگیری در یک موسسه خرید و فروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبه ام درست یک روز قبل از آزادی ام تعیین شده بود. از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم.
به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمی توانستم برایشان نقش بازی کنم. پس حقیقت را گفتم: اینکه پیشینه ندارم، خانواده ام ترکم کرده اند، تحصیلات ندارم، وضع مالی ام خوب نیست اما انگیزه دارم و می دانم که در تجارت می توانم موفق شوم.
مصاحبه گر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفت و گو با یکی از عاملان مهم این تجارت! انگار ورق زندگی اش برگشته بود.
تفاوت بین انسانی که الان هستید و کسی که قرار هست پنج سال بعد باشید، در مردمی است که در این مدت با آن ها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این مدت مطالعه خواهید کرد.
چند ماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچه ها را قبول نمی کرد. این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابان ها شد:
- شب های زیادی را در توالت های عمومی گذراندیم.
روزی پدر و پسر در خیابان قدم می زدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد. سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانه ای اجاره کند. حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویایی اش شود.
سال 1987 توانست در شیکاگو بنگاه خرید و فروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل فراری بخرد.
او داستان زندگی اش را افسانه نمی داند:
- داستان زندگی من به دیگران می آموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. می توانستم یک فروشنده بی دست و پا و بی خانمان باقی بمانم اما من می خواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگی ام عالی است. شما هم می توانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.
--------------
پی نوشت:
10 راز موفقیت از دیدگاه کریس گاردنر:
1. به ارزیابی خود بپردازید تا استعدادها و علایق خود را پیدا کنید.
2. فردی را به عنوان الگوی خود قرار دهید (البته تقلید امری مطلق نبوده و نباید همیشگی باشد).
3. هنگامی که باور کسب چیزی را در خود ایجاد کنید، توانایی کسب آن نیز به وجود خواهد آمد.
4. پرشور، آرام و به دنبال یادگیری مداوم باشید (برای رسیدن به اهداف خود لازم است تا از شور و اشتیاق کافی برای آن برخوردار باشید. در غیر این صورت تحمل سختی های راه ابدا ممکن نخواهد بود).
5. آن چیزی که نسبت به آن هیجان زده می شوید را بیابید (درواقع شما باید تشنه رسیدن به موفقیت باشید. در غیر این صورت لایق بالاترین سطح ها نخواهید بود).
6. بهترینی که می توانید باشید (از مقایسه کردن خود با سایرین اجتناب کرده و میزان موفقیت خود را با آنها مقایسه نکنید. هیچ فردی همانند دیگری نیست و برای رسیدن به یک سطح ممکن است برای فردی یک سال و برای فردی دیگر یک ماه به طول بینجامد).
7. هرگز گذشته خود را فراموش نکنید تا از غرور کاذب دور شوید.
8. از رویای خود مراقبت کنید (به دیگران اجازه ندهید تا به شما بگویند که قادر به انجام چه کارهایی هستید و توانایی انجام چه اقداماتی را ندارید).
9. تیزبین و موقعیت شناس باشید.
10. از اهمیت برنامه در زندگی خود غافل نشوید (امید نیروی محرک شماست، اما ابدا کافی نبوده و برای رسیدن به اهداف خود، لازم است تا برنامه ریزی مناسبی داشته باشید).
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.