عکس بین الحرمین در کربلا و عکس بارگاه امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و جمعیت زیاد مردم زائر

داستان شماره ٧٧۶ : رویای صادقه علما: داستان سید جواد کربلایی و پیرمرد سنی مذهب

داستان رویا و خوابی شگفت که حاکی از رشد و تکامل انسان های مستضعف و پاک در برزخ دارد

داستانی را حضرت آیت الله علّامه طباطبائی نقل می فرمودند که بسیار شایان توجّه است. فرمودند: در کربلا واعظی بود به نام سید جواد، از اهل کربلا بود و لذا او را سید جواد کربلائی می گفتند. او ساکن کربلا بود ولی در ایام محرّم و عزا می رفت در اطراف، در نواحی و قصبات دوردست تبلیغ می کرد، نماز جماعت می خواند، روضه می خواند و مسئله می گفت و سپس به کربلا مراجعت می نمود.
یک روزی گذرش به قصبه ای افتاد که همه آنها سنی مذهب بودند و در آنجا با پیرمردی با محاسن سفید و نورانی برخورد کرد. چون دید سنی مذهب است، از در صحبت و مذاکره وارد شد. دید الآن نمی تواند تشیع را به او بفهماند؛ چون این مرد ساده لوح و پاک دل، چنان قلبش از محبت؛ افرادی که غصب مقام خلافت را نمودند؛ سرشار است که آمادگی ندارد و شاید ارائه مطلب نتیجه معکوس داشته باشد.
تا اینکه روزی که با آن پیرمرد تکلّم می نمود از او پرسید: شیخ شما کیست؟ (شیخ در نزد مردم عادی عرب، بزرگ و رئیس قبیله را گویند) و سید جواد می خواست با این سوال کم کم راه مذاکره را با او باز کند تا به تدریج ایمان در دل او پیدا شده و او را شیعه نماید.
پیرمرد در پاسخ گفت: شیخ ما یک مرد قدرتمندی است که چندین خان ضیافت[1] دارد، چقدر گوسفند دارد، چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تیرانداز دارد، چقدر عشیره و قبیله دارد.
سید جواد گفت: بَه بَه از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندی است.
بعد از کمی مذاکرات، حالا نوبت پیرمرد بود که رو کرد به سید جواد و گفت: شیخ شما کیست؟
گفت: شیخ ما یک آقائی است که هر کس هر حاجتی داشته باشد برآورده می کند؛ حتی اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم و یا در مغرب عالم باشی و او در مشرق عالم، اگر گرفتاری و پریشانی برای تو پیش آید، اسم او را ببری و او را صدا کنی، فوراً به سراغ تو می آید و رفع مشکل از تو می کند.
پیرمرد گفت: بَه بَه عجب شیخی است! شیخ خوب است این طور باشد، اسمش چیست؟
سید جواد گفت: شیخ علی.
دیگر در این باره سخنی به میان نرفت مجلس متفرّق شد و از هم جدا شدند و سید جواد هم به کربلا آمد.
اما آن پیرمرد از شیخ علی خیلی خوشش آمده بود و بسیار در اندیشه او بود.
تا پس از مدت زمانی که سید جواد مجدداً؛ با عشق و علاقه فراوان؛ به آن قریه آمد که مذاکره را به پایان برساند و شیخ را شیعه کند و با خود می گفت که ما در آن روز سنگِ زیربنا را گذاشتیم و حالا بنا را تمام می کنیم. ما در آن روز نامی از شیخ علی بردیم و امروز شیخ علی را معرفی می کنیم و پیرمرد روشندل را به مقام مقدس ولایت أمیر المؤمنین علیه السلام هدایت می نمائیم.
چون وارد قریه شد و از آن پیرمرد پرسش کرد، گفتند: از دار دنیا رفته است.
خیلی متأثر شد، با خود گفت: عجب پیرمردی! ما در او دل بسته بودیم که او را به ولایت آشنا کنیم. حیف، از دنیا رفت بدون ولایت، ما می خواستیم کاری انجام دهیم و پیرمرد را هدایت کنیم، چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست، القائات و تبلیغات سوء، پیرمرد را از گرایش به ولایت محروم نموده است. بسیار فوت او در من اثر کرد و به شدت متأثر شدم.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

کارتان را آغاز کنید؛ توانایی انجام دادن را به دست خواهید آورد.

thin-seperator.png

به دیدن فرزندانش رفتم و به آنها تسلیت گفتم و تقاضا کردم مرا سر قبر او ببرید. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم: خدایا ما در این پیرمرد امید داشتیم چرا او را از دنیا بردی؟ خیلی به آستانه تشیع نزدیک بود، افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت.
از سر تربت پیرمرد بازگشتیم و با فرزندان به منزل پیرمرد آمدیم. من شب را در همان جا استراحت کردم؛ چون خوابیدم، در عالم رویا دیدم دری است وارد شدم، دیدم دالان طویلی است و در یک طرف این دالان نیمکتی است بلند و در روی آن دو نفر نشسته اند و آن پیرمرد سنی نیز در مقابل آنهاست.
پس از ورود، سلام کردم و احوالپرسی کردم، دیدم در انتهای دالان دری است شیشه ای و از پشت آن باغی بزرگ دیده می شد.
من از پیرمرد پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا عالَم قبر من است، عالم برزخ من است و این باغی که در انتهای دالان است متعلّق به من و قیامت من است.
گفتم: چرا در آن باغ نرفتی؟
گفت: هنوز موقعش نرسیده است؛ اول باید این دالان طی شود و سپس در آن باغ رفت.
گفتم: چرا طی نمی کنی و نمی روی؟
گفت: این دو نفر معلم من هستند. این دو، دو فرشته آسمانی هستند آمده اند مرا تعلیم ولایت کنند، وقتی ولایتم کامل شد می روم.
آقا سید جواد! گفتی و نگفتی (یعنی گفتی که شیخ ما که اگر از مشرق یا مغرب عالم او را صدا زنند جواب می دهد و به فریاد می رسد اسمش شیخ علی است؛ امّا نگفتی این شیخ علی، علی ابن أبی طالب است) به خدا قسم همین که صدا زدم: شیخ علی بفریادم برس، همین جا حاضر شد.
گفتم: داستان چیست؟
گفت: چون من از دنیا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکیر و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند:مَنْ رَبُّک وَ مَنْ نَبیک وَ مَنْ إمامُک؟
من دچار وحشت و اضطرابی سخت شدم و هر چه می خواستم پاسخ دهم به زبانم چیزی نمی آمد، با آنکه من اهل اسلامم، هر چه خواستم خدای خود را بگویم و پیغمبر خود را بگویم به زبانم جاری نمی شد.
نکیر و منکر آمدند که اطراف مرا بگیرند و مرا در حیطه غلبه و سیطره خود در آورده و عذاب کنند، من بیچاره شدم، بیچاره به تمام معنی، و دیدم هیچ راه گریز و فراری نیست؛ گرفتار شده ام.
ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتی: ما یک شیخی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا بزند اگر او در مشرق عالم باشد یا در مغرب آن، فوراً حاضر می شود و رفع گرفتاری از او می کند.
من صدا زدم: ای شیخ علی به فریادم برس!
فوراً علی بن أبی طالب أمیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شدند اینجا، و به آن دو نکیر و منکر گفتند: دست از این مرد بردارید، معاند نیست، او از دشمنان ما نیست، اینطور تربیت شده، عقایدش کامل نیست چون اطلاع نداشته است.
حضرت آن دو فرشته را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقاید مرا کامل کنند، این دو نفری که روی نیمکت نشسته اند دو فرشته ای هستند که به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعلیم عقاید می کنند. وقتی عقاید من صحیح شد من اجازه دارم این دالان را طی کنم و از آن وارد آن باغ گردم.
---------------
پی نوشت:
[1] خان ضیافت به معناى مهمانسرا، که در میان اعراب مشهور است و با این خان ها از هر کس که وارد شود خواه آشنا و خواه غریبه پذیرایى می کنند.
[2] این خواب که جهاتی را از دستگیری و عفو از مستضعفین و تکامل برزخی و جهات بسیار دیگر را می رساند، دلالت بر سؤال از عقائد در عالم قبر نیز دارد.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۲۵
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
حکایت عیادت ناشنوا از همسایه بیمار، داستانی از مثنوی
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی